🆚75👹

117 19 0
                                    

👹آگارس👹

لبخندی تلخی به ترسش زدم و همینجوری که به سمتش گام برمیداشتم و اون هم عقب عقبی میرفت گفتم:
اینکه تو یه فرشته ای و خدات با خدای ما فرق داره حقیقته...اما اینکه بدونی کی و کجا اسم کدوم خدا باید آورده بشه شرطه...

وقتی پشتش به دیوار برخورد کرد یهویی فاصلهمون رو به صفر رسوندم و خیره به چشای دلربا و نمدارش و نفس کشیدن رایحه ی گل های رز بدنش ادامه دادم:
همینطور که توی سرزمینتون نباید نامی از خدای جهنم آورده بشه...اینجا هم نباید نامی از خدای بهش آورده بشه و حتی بهش فکر هم نباید کرد که جز گناهان کبیره هست و لوسیفر با چنین اشخاصی حتی مثه یه حیوون هم رفتار نمیکنه...فهمیدی؟!

روی ضورتش رو با نوک انگشت نوازش کردم که هق ریزی زد و سرس تکون داد.
یهویی از فکش گرفتم که صورتش جمع شد و با خشم لب زدم:
نشنیدم بگی بله سرورم!

تند تند سری تکون داد و لب زد:
چشم...بله سرورم!

پوزخندی زدم و نگاهی به آندراس کردم و گفتم:
نمیتونی تغییرش بدی...ذاتش اینه که خودش رو از همه برتر میدونه...

از مچ دستش گرفتم و کشیدمش سمت تخت و پرتش کردم روش و با نگاهی تمام سیاه لب زدم:
انتخاب کن...میخوای دست و پات بسته باشه و درد بکشی یا باز؟!

با وحشت نگاهم کرد.
اما میدونست بخششی در کار نیست پس دست هاش رو جلو آورد و گفت:
ببند...ببندش!

با خشم از موهاش گرفتم و سیلی توی صورتش خوابوندم که جسم ظریفش با درد روی تخت جمع شد و غریدم:
چرا قبل هر کاری درک نمیکنی کجایی و چه جایگاهی داری که من مجبور بشم کاری که نمیخوام رو بکنم؟!هان؟!

هق هق زد و دست روی رد سیلی که سرخ شده بود و خون از چکه میکرد گذاشت و لب زد:
هق...ببخشید...هق...

عصبی تر از طلب بخششی که کرد سیلی دوم رو محکم تر زدم که صدای ناله اش نفسم رو برد!

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora