🆚راوی🆚
با ترس و وحشت بهشون چشم دوخت.
باورش نمیشد با کاری که کرده بخواد چشم توی این دنیای ماورایی و عجیب و خطرناک باز کنه!
مدت ها بود که توی کار دنیای ماورایی بود و هر کاری میکرد تا بتونه روشون تسلط پیدا کنه و بتونه با باز کردن چشم بصیرت خودش دنیای فراتر از دنیای انسان ها رو ببینه و اما حالا میون این سفرهای روحی که مدام و شب و روز براش تلاش کرده بود تابهش برسه روحش به دنیایی رفته بود که نباید میرفت!
وقتی لاویس به سمتش گام برداشت با وحشت و بدون کنترلی روی خودش شروع به دوییدن کرد.
آندراس آهی کشید و رو به لاویس گفت:
بیخیالش...لوسیفر همین حالا هم فهمیده که یه انسان کثیف پا به قلمروش گذاشته!
لاویس اخمی کرد و گفت:
اون قدرتی داره که ممکنه دردسرساز باشه...اون تونست ما رو ببینه و حتی مغزمون رو بخونه...نفهمیدی؟!
آندراس متقابلا اخمی کرد و گفت:
معلومه که فهمیدم...اما میسپرمش دست لوسیفر بزرگ که یه وقت پاچه ی ما رو بخاطر دخالت کردن توی امور قلمروش نگیره!
حرصی رفت نزدیکش و مشتی به سینه اش زد و گفت:
خیلی بی شعور و بی ادبی...اون بزرگترت و پدر منه...حق نداری بهش بگی که عین یه حیوون یا حتی سگ پاچه میگیره...فهمیدی؟!
بیخیال شونه ای بالا انداخت و یه گام بهش نزدیک شد و خیره به چشاش گفت:
هیچ چیزی برام به اندازه ی عروسم مهم نیست...افتاد؟!
چشم غره ای براش رفت و به عقب هولش داد و سمت قصر رفت.
نمیدونست چرا اما شاید کمی دلش برای اون پسر سوخته بود!
