🌈راوی🌈
به صحنه ی شکنجه و خون و دردی که راه انداخته بود خیره شد!
لبخندی به جاری شدن خون روی بدن بلورین و درخشان پسرکش زد!
دلش میخواست ساعت ها بشینه و از این منظره ی زیبا و تضادی که سرخی خونش با پوستش داشت ساخته بود رو ببینه!حتی میتونست تا آخرین قطره ی خونش رو از وجودش بکشه بیرون و بجای شستن بدن نهیفش با آب حیات با آب وجودش که سرخ رنگ بود تطهیرش بکنه!
اما اونقدر ها هم نفهم و دیوونه نبود که از جون دادن معشوقش لذت ببره!تنها با اشاره ای تموم شاخه های تیغ دار گل های روز که عین طنابی دور بدنش پیچیده بود کنار رفتن و توی هوا عین اکلیل های سرخ و سیاه پخش شدن و بعد نامزدی شدن و از بین رفتن!
پسرک با خروج اون تیغ ها از بدنش و افتادن روی زمین خونی که توی دهنش جمع شده بود رو با عوق زدن بالا آورد.
تا به حال این حجمه از درد رو یه جا نچشیده بود و نمیتونست بدنش رو در حد بالا شدن قفسه ی سینه اش برای گرفتن اکسیژن تکون بده!اشک هاش جاری میشدن.
داشت جون میداد و اطرافش رو خون فرا گرفته بود.
توی ذهنش هیچی نبود.
میترسید به چیزی فکر کنه و تموم شکنجه های عالم رو یه شبه روش پیاده کنه!بالای سرش ایستاد و با اون نگاه های تیز و برنده اش و اخمی که همیشه میون دو ابروش نقش بسته بود لب زد:
بلند شو و برو سمت اون دریاچه!
نمیخواست تکون بخوره.
از همه چیز وحشت داشت.
میترسید باز هم شکنجه ای دیگه در انتظارش باشه.
تکونی نخورد که پوزخندی زد و نشست و زمزمه واردم گوشش لب زد:
داری به این فکر میکنی که از این درد و خونریزی بمیری و از دستم خلاص بشی؟!این دیگه کی بود؟!
گاهی احساس میکرد از خوده لوسیفر هم بالا تر بود!
اون حتی فکری که هنوز توی ذهنش نیومده بود رو خونده بود!با اشاره ی انگشتی بلندش کرد.
تن دردمندش جیغ کشید و ناله کرد و اشک هاش بیشتر چکید!
پسرک از شدن ضعف و خونریزی نمیتونست وایسه و برای نگه داشتنش دست پشت کمر پسرک گذاشت و به خودش چسبوند و خیره به چشای دلبراش لب زد:
باید این رو بدونی که من جلو تر از تو فکری که میخوای توی سرت بگردونی رو میخونم و چون علاقه ی زیادی به مرگ داری برات یه سوپرایز عالی دارم پسرک زیبای من!بعد حرفش لباش روی لبای سرخ و شیرینش نشست.
میون بوسه هاشون خونی که توی دهنش بود رو میکید و اونقدر بوسید که از شدت خفگی بیجون توی آغوشش افتاد!