👼هانیل👼
با ترس از خواب پریدم.
انگار داشتم توی خوب و بیداری پرواز میکردم و وقتی چشم باز کردم و دیدم توی قصرم با وحشت به اطراف نگاه کردم.
دنبال آگارس میگشتم.
خواستم از روی تخت بلند بشم که صدایی نظرم رو جلب کردم.
انگار از توی تراس بود!
آروم لب زد:
بوی رز و بوی دود...عجیب بود تن صداش و حرفش!
آروم از روی تخت پایین اومدم که به یکباره کل کف اتاق با گلبرگ های گل رز پوشیده شد!سایه ای کوچیک شروع به دوییدم کرد و گلبرگ ها رو توی هوا پخش میکرد.
صدای خنده ای دلنشین و کوکانه اش باعث لبخند روی لبام شد.
حتی وقتی نزدیک بهم شد نترسیدم و سر جام وایسادم.
نزدیکم اومد و دستش رو سمتم دراز کرد و با چشایی که به رنگ چشای خودم بودن نگاهم کرد.
مردد نگاهش کردم که لب زد:
پرواز...وقتی بهت گفتم پرواز کن...متعجب نگاهش کرد!
عجیب بود همه چیز!
انگار یه رویا بود و داشتم خواب میدیدم.
تا خواستم جمله اش رو حلاجی کنم یهو زیر پام خالی شد!داشتم سقوط میکردم و اگه همون کاری که گفت رو نمیکردم دقیقا توی مواد مذاب جهنم فرو میرفتم!
نمیدونستم باید چیکار کنم.
با هر زوری که بود چیزی که تا به حال روحمم ازش خبر نداشت رو با تموم وجودم خواستم.
خواستم که پرواز کنم.
خواستم بال هایی که به داشتنشون شک داشتم رو برای پرواز باز کنم.
تقریبا نزدیک های فرورفتنم توی اون مواد بود که چشام رو باز کردم و یه آن نیرویی توی وجودم تداعی شد و شکل گرفت که با به خوبی حسش میکردم!
سنگین بال های فرضی رو که حس کردم با حیرت چشم بهشون دوختم.
من داشتم پرواز میکردم؟!خندیدم و با جیغ لب زدم:
من دارم پرواز میکنمممم!همون سایه ی کوچولو که باعث پیدا شدن یکی از نیروهای اصلیم بود اومد جلو و با خنده گفت:
دوست ندارم وقتی میام توی بغلت ضعیف و ناتوان ببینمت مادر!با ناباوری بهش چشم دوختم.
لبخندی با حیرت و با عشق روی لبام نشست و لب زدم:
تو پسر منی؟!خندید و سری تکون داد و به سمتم دویید.
میخواستم درآغوش بگیرمش.
اما وقتی بهم رسید ناگهان هزاران پروانه ی مشکی رنگ شد و رفت!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)