🆚58👹

119 19 0
                                    


❄ساموئل❄

وقتی به قصر رسیدیم همه برای ادای احترام به استقبالمون اومدن.
تک به تکشون توی مسیری تا تخت شاهی اربوس با سری خمیده ایستاده بودن و با صدای بلندی لب زدن:
شاه سلامت باشند...مقدمتان پر گوهر!

لبخندی به زیبایی صداشون و ادای احترامشون زدم و اربوس هم دستم رو میون انگشت های فشرد و پر ابهت لب زد:
امروز قراره جشنی برای خوش اومد گویی عزیزی فراهم بشه...همهتون دست به کار بشین!

همگی اطاعت کردن و با گرفتن اجازه سالن رو به قصد فراهم کردن تدارکات ترک کردن.

با لبخند تلخی به اطراف نگاه کردم.
اربوس تلخی نگاهم رو خوند و بی مقدمه بغلم کرد و روی موهام رو بوسید و لب زد:
دیگه به گذشته فکر نکن...اینجا و در کنار من حال و آینده ات رو بساز!

دست هام رو دورش حلقه کردم و گفتم:
خیلی ممنون اربوس!

لبخندی زد و از دو طرف صورتم گرفت و لباش رو روی لبام گذاشت و عمیق بوسید و گفت:
تنها چشایی که میتونن عاشق شدن رو به قلبم یاد بدن همین چشم هان و بعد تو میخواستی نیارمت اینجا و مراقبت نباشم ملکه ی من؟!

با ذوق خندیدم که روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
آفرین بخند عزیزترینه اربوس!

دستم رو گرفت و نرم روش رو بوسید و گفت:
اجازه دارم تا اتاق همراهیت کنم ملکه ی من؟!

لبخندی با عشق و خجالت زدم و پلکی به نشونه ی مثبت زدم که لبخندی زد و دستم رو به آرومی کشید و سمت پله ها رفتیم و بعد از بالا رفتن ازشون سمت دری تاریک گام برداشتیم و با رسیدن بهش اربوس به آرومی در رو باز کرد و به محض باز کردنش نورهای بنفش و آبی و مشکی و دقیقا مانند به رنگ های کهکشانی چشممون رو گرفت!

🆚competition with the devil👹Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin