🆚98👹

108 14 0
                                        


👹آگارس👹

آندراس وقتی عصبانیت هانیل رو بخاطر برخورد تندم باهاش دید از این فرصت سو استفاده کرد و آتیش به جون بحثمون انداخت!

قلدرانه رو بهش گفت:
دیگه چی میخواستی بشه مادر...من نمیتونم ببینم کسی که از خون لوسیفر و قاتل میکائیل هست نفس بکشه...

عصبی شدم و سمتش حمله ور شدم و چسبوندمش به درختی و غریدم:
ببر صدات رو پسره ی بی چشم و روح...

صدای شکافتن زمین زیر پامون نشانه ای از خشم درونم بود.
دلم میخواست کلاین جنگل رو با خاک یکسان کنم.
هانیل ترسیده بهمون چشم دوخت.
ساموئل اومد سمتمون و سعی کرد اژ هم دورمون کنه.
از بازوم گرفت و کشید و گفت:
برادر خواهش میکنم...

فکرش رو هم نمیکردم بخواد من رو هم به عنوان برادرش قبول کنه!
حداقل اون میدونست که لوسیفر تا چه حد میکائیل رو دوست داشت!

با چشای به خون نشسته بهش چشم دوختم.
کمی عقب کشیدم و رو به هانیلی که اشک میریخت گفتم:
بهش بگو که همونطور که من باعث به وجود اومدنش بودم...

یه قدمیش و خیره به چشاش لب زدم:
همینطور هم میتونم از این سرزمین محوش کنم!

آندراس حرصی لب زد:
فکر کردی میزارم کاری کنی...

هانیل با جیغی داد زد و گفت:
بسه دیگه آندراس...مگه نمیبینی دارم از ترس و استرس میلرزم...عقلت رو از دست دادی یا دیوونه شدی؟!

بهش نزدیک شد و خیره به چشاش لب زد:
فکر کردی خودم نمیفهمیدم که کار کیه؟!درسته که من از مادرم دورم اما خون اون توی رگ هامه و میتونم بفهمم که کی باعث ریخته شدن اون خونه...اون...

هق هقی زد و گفت:
هق...اون خودش رو فدا کرد...هق...خودش رو برای عشقش فدا کرد تا عشقش زنده بمونه...هق...

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora