👹آگارس👹
اونقدری از خشم پر بود که نتونستم خوددار باشم.
لباش رو گرفته بود و چشاش نیمه هوشیار بود و دیگه نمیتونست دردی رو تحمل کنه.
فمر اینکه قرار بود لوسیفر جونش رو بگیره توی مغزم رژه میرفت و بیشتر از قبل کوش میاوردم.
هیچ لذتی توی این نزدیکی نبود.
تنها درد بود و درد.
هر دومون در حال آسیب دیدن بودیم.
هم جسمی و هم روحی!
پشتم درد میکرد و میدونستم طول میکشه تا جوش بخوره و زخمش خوب بشه.
این ضربه اگه روی بدن نحیف هانیلم مینشست قطعا جون سالم به در نمیبرد!
با صدای ناله های ضعیفش بالاخره به خودم اومدم.
کل ملافه سرخ شده بود و گلبرگ های سرخ اطرافمون رو پر کرده بود.
حتی مقداری هم از خون و جراحتش بوی بدی به مشام نمیرسید!
بوی بهشت میداد!
عقب کشیدم.
دستم رو سمت بدن بی جونش بردم.
میخواستم از زنده بودنش مطمئن بشم.
ترس برای اولین بار توی وجودم نقش بسته بود.
دستم به بدن نحیفش رسید اما یهو چنان نوری توی اتاق پخش شد که مجبور شدم دستم رو روی چشام بگیرم!
صداش توی اتاق پیچید.
آندراس بود!
طاقت نیاورده بود و وارد اتاق شد!
نگاهش کردم که هانیل رو توی بغلش گرفت و با نفرت نگاهم کرد و گفت:
تاوان اینکاری که با مادرم کردین رو هم لوسیفر و هم خودت پس میدین!
