🔥لوسیفر🔥
اینطور که بوش میومد این دو تا بعد بزرگ شدنشون و روی پاهاشون وایسادن قراره آرامش رو به طور کامل ازمون بگیرن!
سمت هر دوشون رفتم و با اخمی به هر دوشون چشم دوختم.
لاویس با ناز چشم ازم گرفت.
آندراس اما جسورانه بهم چشم دوخت و با پوزخندی گفت:
فکر نکن ازت میترسم...حرف اول و آخرم همینه...کاری به مادرم نداشته باش!با خشم به گستاخیش چشم دوختم و خواستم از گردنش بگیرم که یهو جشم ظریفی بینمون جا گرفت و آندراس رو به آغوش کشید و گفت:
توروخدا بسه...بخاطر من دعوا نکنین!آگارس عصبی لب زد:
پدر اینکه ساکتم نشونه ی این نیست که موافق نظرت هستم...نگاهی به آگارس کردم و با پوزخندی گفتم:
هه... با اینکه هم عروست و هم پسرت از قوانین این قصر تبعیت نمیکنن موافقی؟!با حرص داد زد:
اونا خانواده ی من هستن...نمیزارم دست کسی بهشون برسه...خودت هم دیدی که توی این مدت هر ضربه ای که خواستی به فرشته ی من بزنی روی تن من نشست و نزاشتم دستت بهش بخوره...دست کسی جز خودم نباید بهش بخوره...این حرف اول و آخر منه...تموم!نگاه پر تحسینی بهش کردم.
نمیخواستم بیشتر از این ادامه بدیم.
نمیخواستم چیزی بشه که نباید.
خودش هم میدونست لوسیفر با یه اراده ی کوچیک میتونست تموم این قصر و اهالی توش رو از بین ببره اما بحث بحث نشون دادن قدرت بود!قدرتی که نباید کمتر از خدا و فرشتگان دنیای دیگه میشد!
تنها سکوتی کردم و با لبخندی گفتم:
هر بار که امتحانت میکنم سربلندتر از قبل جلوم ظاهر میشی...اینکه نشون میدی از جونت هم برای خانواده ات میزاری یعنی لایق تخت لوسیفر هستی!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)