👼هانیل👼
با نفس های گرم زیادی که از هر دو طرف بدنم حس میکردم چشم باز کردم.
آگارس و آندراس دو طرفم دراز کشیده بودن.به آندراس چشم دوختم و لبخندی بهش زدم.
لبخندی زد و دستم رو گرفت و بوسید.آگارس هم دستم رو گرفت و بوسید.
اخمی میون ابروهام نشست.
روی موهام رو نوازش کرد و گفت:
درد که نداری...داری؟!دستش روی گونه ام نشست که سرم رو کج کردم و گفتم:
من خوبم...آندراس بلند شد و نشست و گفت:
مادر شما فهمیده بودین باردارین مگه نه؟!چرا دروغ بگم فهمیده بودم.
آخه کدوم مادریه که بعد از یه بار بارداری متوجه ی حضور بچه ی دیگه ای توی وجودش نشه؟!میخواستم خود آگارس متوجهش بشه و خب میدونستم با لمس کردنم و حس رایحه ای غیر از رایحه ی گل سرخ توی وجودم حضور یه فرشته کوچولوی دیگه ای رو میون عشق ممنوعمون حس میکنه.
دستش که روی شکمم نشست بغض کردم و حقیقتی که بخاطر پنهان کردن حضورش توی شکمم رو به زبون آوردم و گفتم:
فرشته کوچولوم قراره طالعش سخت پیش بره...نمیخواستم بفهمین که یه وقت ازم نخوایین بکشمش...آگارس با اخمی از دونستن و فهمیدن کل ماجرایی که توی ذهنم میچرخید کرد و از چونه ام گرفت و خیره به چشام لب زد:
هر اتفاقی که میخواد بیوفته...من از پسرم نمیگذرم...فهمیدی فرشته ی زیبای من؟!لبخند تلخی زدم.
خم شد و بی توجه به حضور آندراس روی لبام رو بوسید.
لبخندی با عشق روی قلبم نشست.