🆚6👹

339 53 13
                                    

👼هانیل👼

با حس در توی تک تک سلول های وجودم چشم باز کردم.
مقابلم بود.
با اینکه توی بعد انسانیش بود اما باز هم ترسناک جلوه میکرد.
پوزخندی به ترسم زد و تنها بشکنی زد و کل اتاق تاریک شد!

با قلبی که از شدت وحشت قفل کرده بود و نفسی که درنمیومد توی خودم جمع شدم!
صدای گام هاش اطراف اتاق به گوش میرسید.
وقتی تشک تخت کمی فرو رفت از وحشت اشک هام جاری شدن.
صدای زمزمه ای توی اتاق پیچید و گفت:
هر چقدر هم که بخوای ازم بترسی فایده ای نداره به هر حال باید زیر پاهام زانو بزنی کوچولو!

بعد حرفش برای لحظه ای چراغ اتاق خاموش و روشن شد و دیدمش.
دقیقا یه وجبی صورتم بود با همون چهره ی پلید و سیاه و چشای به خون نشسته اش!
جیغی کشیدم که خنده ی عصبی کرد و یه آن با دست های سیاهش به گردنم چنگ زد.
یه آن کل لباس هام رو درید.
از وحشت جیغ میکشیدم و بلند بلند گریه میکردم.
تقلا میکردم اما بی فایده بود.
وقتی لباش رو روی لبام کوبید اولش کل وجودم سوخت.
وقتی زبونش وارد حلقم شد انگار پاره ی آتیش بود که وارد دهنم میشد.
قفسه ی سینه ام تند تند بالا پایین میشد.
پوست حساسم با هر برخورد جسمش بهم میسوخت.
هم آغوشی بیرحمانه ای بود با آتش!

وقتی لباش روی نوک سینه ام نشست و با دندون هاش گازی زد و نوک سینه ام رو بین دندون هاش له کرد هق هق کنان لب زدم:
آیییی...درد داره...میسوزه...هق...هق...هق...

به یکباره نام مسیح از زبونم جاری شد برای طلب کمک و رهایی اما جز تباهی هیچی پشتش نبود!
به قدری عصبی شد که محکم انگشت هاش رو توی گردنم فرو برد و توی صورتم غرید:
توی کاخ من توی مکانی که تنها اربابش آگارس هست و بس اسم از ارباب دیگه ای میبری؟!تنت بد میخاره و دلت آتش بیشتری میخواد؟!

با حس خفگی به دستش چنگ زدم.
تو یه حرکت برگردوندم و کوبیدم به تخت و دست پشت گردنم گذاشت و سرم و ثابت نگه داشت.
حتی فرصت نکردم تکونی بخورم و عضوش عین خنجری بدون مکثی وارد ورودی باکره ام شد!

کل بدنم از درد زیاد سر شد و جاری شدن مایعی که قطعا غیر از خون نبود رو روی رون پاهام حس کردم.
من درد میکشیدم و ناله های بلند سرمیدادم و اون بیرحمانه میتاخت و لذت میبرد!
تا خالی شدن مایع وجودش چند باری بدنم به شدت لرزید و ارضا شدم!
لذت نبود و تنها درد بود حتی یه مقدار هم بعد از هر بار ارضا حس خوبی بهم دست نداد.
مگر نه اینکه باید لذت خالص میبود اما خلاف لذت ضرباتش من رو به آسمون میبرد و محکم روی زمین میکوبید!

زبونم دوباره میخواست برای بیان نامی از ارباب های دینم بگرده.
خدا و مسیح و فرشته های آسمونی اما به سرعت جلوش رو گرفتم.
ترسم و وهم داشتم.
بازی با این موجود بیرحم و پلید اصلا شانس بردنی نداشت!

دیگه جسمم طاقت نداشت و نفهمیدم کی و توی چه حالتی از حال رفتم!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now