🔥لوسیفر🔥
کمی ترسیده بود اما سعی داشت خونسرد باشه و با چشای کنجکاوی نگاهم میکرد و منتظر جوابم بود.
موهای روی صورتش رو کنار گوشش فرستادم و لب زدم:
پسرمون...میخوای ببینیش؟!اخم ظریفی میون ابروهاش نشست و به لاویسی که توی آغوشش بود چشم دوخت و با لبخندی مادرانه گفت:
اون که همیشه پیشمه و خیلی هم خوشگل و آرومه و عاشق گل هاست و...از چونه اش گرفتم و سرش رو بالا آوردم و خیره به چشاش لب زدم:
حتی میتونه راه بره و حرف بزنه؟!آب دهنش رو آروم قورت داد و لب زد:
داری میترسونیم...لطفا...انگشت روی لبای سرخش کشیدم و لب زدم:
شیششش...با دلهوره ای توی وجودش سکوت کرد و تنها وردی که توی وجودم زمزمه کردم و با لبخندی لاویس رو از بغلش گرفتم و گفتم:
حالا میتونی برگردی و چیزی که گفتم رو ببینی!نگاه مضطربی بهم انداخت و لب زد:
لوسیفر...روی پیشونی لاویس رو بوسیدم و لب زدم:
مطمئن باش چیزی که میبینی نیمی از وجودته...خواست باز هم چیزی بگه که یهو لاویس لب زد:
مادر...از دیدن چیزی میترسی که الآن جسم کوچیکش رو در آغوش گرفته بودی؟!رازیل با ضربان قلبی که به اوج رسیده بود رو ازم گرفت و به پشت سرش چشم دوخت.
لاویس با ذوق خندید و سمتش گام برداشت و یه آن بغلش کرد و گفت:
مادر زیبا و دوست داشتنی من...عطر تنش رو نفس کشید و گفت:
خیلی عطر تنت رو دوست دارم...وای که چقدر خوشحالم میتونم لمست کنم و لمسم کنی...رازیل با بهت نگاهش میکرد.
لاویس اخم کیوتی کرد و گفت:
خب یه چیزی بگو دیگه مادر...رازیل یهو لبخندی با تکخنده ای زد و گفت:
باورم نمیشه...تو لاویس کوچولوی منی؟!لاویس با لبخندی سر تکون داد که رازیل برگشت سمتم و با هیجان و ذوق گفت:
خیلی خوشگل تر از چیزیه که تصورش رو میکردم!