🆚راوی🆚
از پشت پنجره داشت به دفاع های مادرش از جسم کوچیکش نگاه میکرد.
اینکه نمیتونست کاری کنه و ازقدرتش استفاده کنه حسرت میخورد.
با بغض به لاویسی که پشت بهش روی درختی نشسته بود و داشت به طبیعت چشم میدوخت نگاه کرد.
دلش میخواست بغلش کنه و ببوستش. میدونست که نمیشه و به شدت باهاش برخورد میکنه اما خب به ریسکش و لذت بعدش می ارزید...نمی ارزید؟!
وقتی بهش نزدیک شد برگشت سمتش و با اخمی نگاهش کرد و گفت:
اون فکر کثیفی که توی سرت میگذره رو بنداز دور...
قبل اینکه حرفش تموم بشه و بخواد کاری بکنه کنارش نشست و دستش رو پشت گردنش گذاشت و کشیدش سمت خودش و لباش رو کوبید روی لباش و کام عمیقی ازش گرفت!
لاویس مشت محکمی کوبید توی سینه اش و هولش داد عقب و جیغی زد و گفت:
چطور تونستی...آندراس دیگه اون روی من رو بالا آوردی...پسره ی نفهم...
هیچی نمیشنید!
وقتی اسمش رو به زبون آورد تنها و تنها به ظرافت و زیبایی ادا کردنش توجه کرد و بقیه جملاتی که به زبون آورد و کنار گذاشت!
به قدری مات و مبهوتش بود که با سیلی که خورد تازه به خودش اومد.
وقتی از کنارش رد شد سریع دنبالش رفت و گفت:
لاویس صبر کن...لاویس...
عصبی و کفری برگشت سمتش و گفت:
چته عوضی؟!کلا اصلا حرف حالیت میشه تو؟!زبون من رو میفهمی؟!میگم بهم دست نزن بعد تو اینجوری میوفته به جون لبام؟!
کلافه و حرصی از مچ دستش گرفت و گفتم:
تو برای منی...برای من...معلومه که باید ببوسمت!
دستش رو کشید و گفت:
دیگه داری با خودخواهی هات دیوونه ام میکنی!
