🌈راوی🌈
🔙🔙🔙
همگی در حال جدال و جنگ بودن.
هیچ جای سرزمین الف ها آروم و قرار نداشت!
شیاطین و جنیان به تموم مناطق حمله ور شده و هر سربازی غیر سپاه خودشون میدین تسخیر میکردن و یا گوشت و پوست و استخوونشون رو میدریدن!
شاه الف ها ناچار به تسلیم شدن شد!
در درون شیپوری در نوک قصرش دمید و اعلام پایان حنگ و تسلیم رو فریاد زد.
لوسیفر با لبخندی پر از حس قدرت و تنها با بالا بردن دستش تموم شیاطین رو محو کرد!
همه در حیرت تک به تک کار هاش بودن که گام به سمت قصر نهاد و مقابل شاه الف ها ایستاد و گفت:
سرزمینت خواه ناخواه از آن شیاطین بود اما برای اتمام این نبرد و قتلگاه چی داری که به لوسیفر بزرگ پیشکش کنی؟!
شاه زانو زد و به پای لوسیفر افتاد و گفت:
ای بزرگترین و قدرتمندترین این سرزمین...از جون خانواده ام بگذر...من ناتوانم از دادن پیشکشی که لایقتون باشه...من حقیرم...
لوسیفر اما در سر داشت و حتی بدون دیدن و استفاده از چشم و ذهن اما پرنس کوچولو رو دیده بود!
پوزخندی ترسناک روی لب هایش نشست که همگی به خود لرزیدن و دیوار های قصر ترک برداشت.
به سمتی اشاره کرد و گفت:
پشت اون دیوار...
با اشاره ی انگشت دیوار رو با خاک یکسان کرد و چیزی که حس کرده بود رو دید.
چند نفر بودن.
خواهر و برادر و فرزندان شاه و ملکه ی الف ها.
اما لوسیفر تنها یکیشون رو میخواست.
شاید جنگی که به پا کرده بود تنها برای به دست آوردن اون بود!
شاه با دیدن نگاه های سرخ رنگ و لبخند خوفناک لوسیفر بر روی پسرک معصوم و بی دفاعش اشک هاش بیشتر جاری شد و چشم بست و ناچار لب زد:
پرنس رازیل رو به عنوان پیشکش به لوسیفر بزرگ هدیه میکنم!
لوسیفر روی شونه ی شاه زد و با خنده ای گفت:
خیلی باهوشی شاه ناچیز...از حالا میتونم سرزمینت رو در امان نگه دارم اگه همیشه عاقل باشی!
رازیل اشک هاش چکید و با وحشت مادرش رو به آغوش گرفت و لب زد:
اما...اما من میترسم...اون خیلی ترسناک و بزرگه!
ملکه اشک هاش رو پاک کرد و دست پسرکش رو گرفت و سمت لوسیفر برد و گفت:
بفرمایین سرورم!
لوسیفر به دو تا از سرباز هاش اشاره کرد رازیل رو تا قصر همراهی کنن.
پسرک از ترس فقط چشم بست و چیزی نگفت و در درون اشک ریخت و لوسیفر لبخند تلخی زد چون در درونش رو میدید و حس میکرد!
کاش زود بفهمه لوسیفر تا چقدر دوستش داره!
🔙🔙🔙
