👼هانیل👼
بعد از اون سیلی وحشتناک و حرف های ترسناک لوسیفر با ترس و لرز و استرس به آگارس که خون روی شکاف صورتش تموم پیرهنش و حتی روی زمین رو پر کرده بود خیره شدم!
وقتی لوسیفر با دادن هشداری تهدید آمیز برای نابودی این بچه ای که نیومده کلی دردسر به پا کرده بود توی یه چشم بر هم زدن محو شد.
آگارس برگشت سمتم و نگاه ترسناکش رو بهم دوخت و لب زد:
باید تا مدتی از اینجا بریم!با نگرانی به اوضاع داغونش خیره شدم.
بعد حرفش یه آن روی زمین افتاد!با جیغی خودم رو بهش رسوندم.
نمیدونم چرا یهویی اینقدر بهش وابسته شده بودم!
شاید بخاطر وجود این بچه هست که نیمی ازش از وجود اونه!چشم بستم و خواستم سعی کنم از قدرت هایی که در درونم داشتم و تا به برای به دست اومدنشون تلاش نکردم استفاده کنم و یکیش قطعا میتونست صدا کردن شخصی در درون ذهن بود!
وقتی اسمش رو توی ذهنم تداعی کردم یه آن توی اتاق ظاهر شد!
با خوشحالی از موفقیت لبخندی زدم که لومیر هم لبخند زد و احترامی گذاشت و گفت:
میدونستم عروس انسان نمیتونه حسن انتخاب آگارس باشه...قطعا یه فرشته سان زیبا ترین عروس خواهد بود هر چند که دشمن ما محسوب میشه!لبخند تلخی تنها زدم که خیلی عادی آگارس رو بلند کرد و سمت تخت برد.
سمت کمد رفت و چند معجون برداشت و کنارش روی تخت نشست و معجون ها رو به دستمالی آغشته کرد و روی زخم صورتش کشید و بعد هم وردی خوند و گفت:
بعد پانسمان باید این ورد خونده بشه تا ضربه ی دست لوسیفر از روش برداشته بشه چون قطعا میتونه کشنده باشه...این اولین باریه که میبینم آگارس از پدرش چنین سیلی میخوره و هیچ وقت سیلی هاش رو با ورد شیطانی نمیزد مگر اینکه پای یه موجود دوگانه درمیون باشه!نگاهش که به شکمم افتاد ترسیدم.
چرا همهشون وقتی به چیزی جدی خیره میشن چشاشون سرخ و وحشی میشه؟!بعد خوندن ورد اثر زخم کم کم محو شد.
آگارس چشم باز کرد و با چشای تمام سیاهش به لومیر نگاه کرد.
لومیر سری به نشونه ی تعظیم تکون داد و رفت!نگاه آگارس رو به من که رسید طلایی شد.
با بغض لب زدم:
اگه بگم میترسم...به اینجای حرفم که رسیدم از ترس زیاد بغضم شکست و سرم رو پایین انداختم و اشکم چکید.
دیدم که روی دستش چکید و تبخیر شد و عین گل روزی روی دستش نشست!انگار روز به روز تموم عجایب درونم داشت پدیدار میشد!
گلبرگ رو میون انگشت هاش گرفت و لبخندی روی لباش نشست و گفت:
خودم رو خدای تموم عالم میشمردم...کسی حق نداشت در مقابلم دم از زیبایی بزنه...اما...دست زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد و خیره به چشام با چشایی درونشون گل رز دیده میشد لب زد:
دیدن تو خدایی من رو نغز کرد...تو همون خدای زیبایی هستی!لبخندی روی لبام نشست.
اونقدری قشنگ بیان کرده بود عشقش رو که بی اختیار خم شدم و لبام روی لباش نشست!
