👼هانیل👼
وقتی چشم باز کردم آگارس توی اتاق نبود.
آندراس رو پای گهواره ی خودش دیدم.
لبخندی بهش زدم.
متوجه ی نگاهم شد و گفت:
مادر من نمیخوام به کسی آسیبی برسونم...از روی تخت بلند شدم و بهش نزدیک شدم.
از پشت بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم.
خیلی قد بلندتر از من بود و باید روی نوک انگشت هام وایمیستادم تا اینکار رو بکنم.خندید و برگشت سمتم و محکن بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید و گفت:
خیلی دوستت دارم مادر...خیلی بیشتر از خیلی!خندیدم و از دو طرف صورتش گرفتم و خیره به رنگدانه ی چشاش که سرخ رنگ شده بود نگران لب زدم:
چرا فکر میکنی میتونی به کسی آسیبی برسونی...تو خیلی مهربونی پسرم...قلبت تیره و تاریک نیست و...دستش رو روی دستم گذاشت و کف دستم رو عمیق بوسید و گفت:
مادر...من...هر چقدر هم که قلبم مهربون باشه...نیمه دیگه ی من از جنس شیطانه...مگه نه؟!با بغض سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
تو هر چی که هستی برای مادرت یه جواهری...آندراس من...پسر من...یه مرد جنگجو و قوی و پر از افتخار و مهربونی و صلح خواهد شد!لبخندی زد و دستم رو گرفت و سمت تخت برد و مجبورم کرد بشینم و روی تخت دراز کشید و سرش رو روی رون هام گذاشت و لوش و ملوس گفت:
مامانی خوشگلم میشه نوازشم کنی تا آروم بشم؟!خندیدم و سرم رو خم کردم و روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
چشم قربونت برم...آخه کی باورش میشه که یه مرد با این جثه ی با وقار جلوی مادر اینقدر ناز باشه؟!خندید و اخمو لب زد:
هانیل فقط نازیم کن دیگه...مسخره ام نکن!خندیدم و روی موهاش رو دست کشیدم و گفتم:
قنده عسل مامان نمیدونی چقدر ذوق میکنم که با نوازش هام دلت آروم میگیره!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)