🆚راوی🆚
ساتان با دست های تنومندش بدن پسر ظریفی که پشتش جا خورده بود رو نگه داشت.
وقتی سرش رو کمی به پشت برگردوند و نگاه های نمدارش و لبای بی رنگ شده اش رو دید خشمش دو برابر شد.
بدون توجه به لوسیفر بغلش کرد و گفت:
میخوام ببرمش یه جای امن...لوسیفر بیشتر از این تاب نیاورد و خواست گلوله ی آتشی سمت پسر سرکش مقابلش پرتاب کنه یهو حضور هانیل رو حس کرد!
طبیعتا اون مادر بود و در خطر بودن بچه اش رو به خوبی حس میکرد.
با نفرت به لوسیفر نگاه کرد و گفت:
اونی که قصد کشتنش رو داری پسر منه لوسیفررر...چند قدم دیگه به لوسیفر نزدیک شد.
روز به روز به قدرت واقعی فرشته ی درونش میرسید و با دل و جرعت تر میشد!رخ به رخ لوسیفر لب زد:
میدونم قدرتت قابل وصف نیست...میدونم کافیه اراده کنی تا همه ی این قصر خاکستر بشه...اما...با معصومیت لب زد:
تو پدربزرگشون هستی...مگه نه؟!لوسیفر با وجود نفرتی که از حضور این فرشته توی قصرش داشت مجذوب اون همه پاکی و زیبایی نهفته درون دریای چشاش شد!
شاید حالا میفهمید پسرش چجوری عاشق و مجنون شده!
فکر میکرد هانیل برای جنگ اومده اما داشت با ناز و عشوه ی وجودیش اون رو رام میکرد!
