🌈راوی🌈
عصبی توی باغ قدم میزد.
هر چیزی که جلوی پاش میدید با پاش لقد میکرد و یا پرت میکرد به سمتی.
آخرش کلافه شد و از موهاش چنگی گرفت و غرید:
چرا باید مادرم جلوی اون فرشته ی حقیر دعوام کنه...اصلا چرا باید مادرم یه فرشته باشه و منم جوری عاشقش باشم که نتونم کاری کنم...
با خوردن سنگی به پس کله اش دستش رو پشت سرش گذاشت و به لاویس که چند قدم عقب تر ازش وایساده بود چشم دوخت.
لاویس با اخمی گفت:
اینقدر ور ور نکن و بجاش به حرف مادرت گوش بده...اصلا حالیت هست احترام به بزرگتر؟!
عصبانیتش رو فراموش کرد بعد از دیدنش.
لبخندی زد و بی اختیار لب زد:
چ...چشم!
لاویس ناباور بهش چشم دوخت.
چند قدم بهش نزدیک شد و کمی آروم تر و به دور از تندخویی گفت:
ببینم تو خوشت نمیاد که پدرت با یه فرشته ازدواج کرده؟!
آندراس در حالی که محو زیبایی مقابلش بود با حس نزدیکی و با لبای آویزونی لب زد:
شاید یکم...نمیدونم اصلا!
لاویس سری تکون داد و گفت:
اگه بی جنبه بازی درنیاری بهت قول میدم برای حرف هات شنونده ی خوبی باشم!
آندراس لبخندی زد و گفت:
لطف بزرگی میکنی ملکه ی من!
لاویس با شنیدن کلمه ی ملکه حرصی سنگی برداشت و سمتش پرت کرد که آندراس سریع جاخالی داد و لاویس دادی زد و گفت:
من رو باش که فکر کردم یکم حرف حساب حالیت میشه...ولی همون نفهمی هستی که بودی!
