🌈راوی🌈
🔙🔙🔙
پسرک میلرزید.
توی خوده جهنم بود اما از سرمای وحشت میلرزید!
وقتی سمت اتاقی بردنش حکم مرگ خودش رو نوشت.
میدونست و خونده بود و شنیده بود که هیچ کدوم از این شیاطین رحمی در وجودشون نیست!
دیگه چه برسه به سرورشون و شاه جنیان!با بغض سنگینی و اشک هایی که از روی بی دفاعی روی صورتش میچکید گوشه ای اتاق به دیوار چسبید.
مگه چند سالش بود که باید به چنین وصلت خوفناکی تن میداد؟!
هفده ساله های سرزمینش مشغول به دست اوردن هنری از هنر های رزمی و یا نقاشی و یا موسیقی میشدن و اون باید به هرزه ی شیطان شدن فکر میکرد؟!پشتش بهش بود و هیبت اندامش حسابی به چشم میخورد.
حتی تصور اینکه باید زیر اون اندام هیولا مانند باشه حس خفگی و مردن رو بهش الهام میداد!وقتی صداش فضای اتاق رو پر کرد از ترس چشم بست.
لوسیفر پوزخندی زد و گفت:
به سمت سرورت گام بردار...از همین حالا تا آخرین قطره ی خونت باید خدمتگذارش باشی الف کوچولو!وقتی حرکتی نگرد دیوار به یکباره داغ و مذاب گونه شد
و ازسوزش دست هاش جیغی کشید و ناخواسته و از واکنش یهوییش تا وسط های اتاق دویید.
زمین میسوخت و ذوب میشد و هر چی به سمت عقب گام برمیداشت تمومی نداشت و لحظه به لحظه به اون هیولا نزدیک تر میشد.
صدای گریه هاش میون صدای خنده های لوسیفر خفه شده بود!وقتی بهش برخورد کرد همه چیز توی اتاق سوخته بود و نمیتونست به پشت سرش نگاه کنه.
تنها با بدن یخ زده به نقطه ای خیره شد.
حتی نفس هاش رو پنهون کرده بود تا مبادا عصبی بشه!
وقتی دست های پر از گرماش رو روی گردن ظریفش کشید اشکش بی صدا چکید.
دستش که به گردنش رسید یه آن سرش رو تا آخر حالت ممکن بالا آورد و لبای آتشینش رو از بالای سرش به لبای مرمری و ظریفش چسبوند و پسرک با حس سوختگی لباش و تحمل کردن اون همه ترس و استرس بیهوش و بیرمق بیهوش شد و قبل از افتادن لوسیفر با اشاره ی دستش اون رو روی تخت خوابوند!🔙🔙🔙