🆚3👹

421 55 2
                                        

👹آگارس👹

با خیس شدن رو تختی متوجه زیاده رویم شدم.
اون خیلی ترسیده بود و بر اساس غریضه ی انسانیش بدنش واکنش ترس رو نشون داد!

از روی تخت بلند شدم و تنها از اتاق خارج شدم به لومیر سپردم بهش برسه.
میخواستم امشب رو به بهترین نحو باهاش بگذرونم.
چه بخواد و چه نخواد امشب برای همیشه اسمم روی بدنش نوشته میشه و صاحب روح و جسمش میشم!

به سمت اتاق سوفیا رفتم.
خواهر بزرگ تر بود و تنها ملکه ی قصر!
بعد از مرگ مادرمون تاج اون رو روی مو های شرابی اش حمل میکرد!
آروم بود و بسیار عاقل و وقتی از چیزی بدش میومد زمین و زمان رو بهم میریخت تا اون رو نابود کنه!
اون تنها عضوی از خانوادهمون بود که حتی به خون انسان ها هم تشنه بود و گاهی بعد از کشتنشون خونشون رو هم عین شرابی در لیوان میریخت و مینوشید!

از در عبور کردم و وارد شدم.
روی تخت مخصوص ملکه نشسته بود و برد هایی که روحشون رو بهش اهدا کرده بودن زیر پاهاش زانو زده بودن و مطی فرمانش بودن!
چند دختر و چند پسر بودن با چشایی که درآمده بود و سیاه و تو خالی بود و تنها تسخیر شده ی نیروی شیطانیش بودن!

من هم خوب نبودم و راحت آدم میکشم و یا هر کسی که دشمنم بود یا کوچیک ترین اشتباهی در قبالم کرده بود رو از بین میبردم اما هیچ وقت راضی به این تجملاتی نبودم!
برای فرمان بردن و مطی کردن هر کسی باید از خودش بخوای که برات کاری کنه نه جسم و روحی که ازش گرفتی!
اون باید از آتش درونم اطاعت میکرد و چهره ی پلید و سیاهم رو به چشم میدید نه اینکه وجودش رو بگیرم تا بشه یکی عین خودم و بعد ازم پیروی کنه و حرف شنوی داشته باشه!
دیدن ترس و ایمان ضعیف انسان ها بیشتر بهم انرژی میداد تا مطی بودنشون!
اما اون پسر فرق داشت!
هانیل باید برای من میبود و نیمه ای زندگیم!
اگه به پای خواسته و دستوراتم میموند قطعا همه چیز براش فراهم میشد و یکی از اعضای خانواده ام میشد!
البته بودن با شیطان و تیکه ای از آتش کاره آسونی نیست!

سوفیا لبخند زد و گفت:
پسره آدم؟!این بود انتخابت برای ساختن ملکه بعد از مادر؟!

اخمی میون ابرو هام نشست و گفتم:
من برای نظر خواهی نیومدم...تنها موظف بودم اعضای خانواده ام رو درجریان جشنی که قراره برای تاج گزاری و تایین ملکه هست بزارم!

از روی صندلی اش بلند شد.
چشاش سرخ تر و شعله های آتشی که از بدنش تابیده میشد بیشتر شد!
میدونستم فکر های شرورانه اش پایانی نداره و این ها همه هشداری بود برای احتیاط کردن!

نزدیک صورتم لب زد:
این رو بدون تو همیشه همون برادر کوچولویی هستی که بخاطر ترسیدنت از تاریکی توی آغوشم میخوابیدی...هیچ وقت برای من اونجوری که باید قدرتمند نیستی...

عصبی شدم.
داشت اعلام قدرت میکرد؟!
از بازوش گرفتم و با چشای طلایی و گیرا لب زدم:
حتی فکرش رو هم نکن بهش نزدیک بشی!

خندید.
عصبی تر شدم.
توی صورتش غریدم:
همه چیز به همون شکلی که من میگم برگزار میشه و امروز همونجوری که من بخوام همگی در جشن حضور پیدا میکنن و بهتره تا مدتی بعد توی سالن بزرگ قصر برای ادای احترام بیای...همه چیز رو چند مدتی هست که برنامه ریزی کردم و لوسیفر به خوبی از اوضاع همه چیز با خبره!

🆚competition with the devil👹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang