🌈راوی🌈
خوب میدونست کجا میتونه پیداش کنه.
با لبخندی سراسر شرورانه به سمت پنجره ی اتاق رازیل رفت.
روی لبه ی بیرونی پنجره ی اتاق مادرش نشسته بود و انگار منتظر هر فرصتی بود که بتونه اون رو ببینه!
فعلا اونقدری قدرت نداشتن که بتونن حضور همدیگه رو از فاصله ی دور هم درک کنن.
باید خیلی نزدیک میشد تا لاویس متوجه حضورش بشه!
از دور براندازش میکرد.
واقعا با زیباییش رو دست همه زده بود!
شاید با زیبایی مادرش برابری میکرد!
یعنی میشه این شیطون کوچولوی دو رگه رو خام و عاشق خودش بکنه؟! دقیقا عین سرنوشتی که براشون تعیین شده؟!
وقتی بهش نزدیک شد لاویس گرمای بدنش رو حس کرد و بدون اینکه به سمتش برگرده لب زد:
فقط یه مزاحم هیز رو کم داشتم این وسط که سر و کله اش پیدا شد!
خندید به تلخ گویی هاش.
لاویس از جاش بلند شد و سمت پشت بوم قصر رفت.
آندراس هم پا به پاش رفت.
رو به طبیعتی با زیبایی غیر قابل پیش بینی نشست و آندراس هم کنارش نشست.
بالاخره نیم نگاهی خرجش کرد و صورتش رو به شکل چندشی نشون داد و گفت:
چی میخوای ازم؟!
لبخند کجی زد و گفت:
خب معلومه خودت رو!
لاویس حرصی چشم بست.
سمتش خیز برداشت و یه آن روش نشست و از یقه اش گرفت و توی صورتش عصبی لب زد:
ببین مردک...من و تو هیچ صنمی باهم نداریم...الکی دلت رو خوش نکن تا بتونی من رو زیر خوابت کنی...حتی چشات هم داره نشون میده که...
به این همه نزدیکیش و عطر خوشی که ازش حس میکرد لبخندی زد.
زیادی شیرین و خوش طعم جلوه میکرد!
وقتی لاویس لبخند شیطونش رو دید بدون مکثی سیلی توی صورتش نشوند و از روش بلند شد و با صدای جیغ مانندی گفت:
جیغ...هیزه کثیف!
