🆚راوی🆚
حانان ناباور به فرشته ی نورانی و زیبای مقابلش چشم دوخت.
اون قابل ستایش بود.
دلش میخواست بغلش کنه.
دلش میخواست به یه فرشته ی پاک و زیبایی که از بچگی آرزوی دیدن یکی از اون ها رو داشت تعظیم بکنه.
یعنی میشد بهش نزدیک شد؟!
اصلا چرا باید این منشا جلال و شکوه توی همچین جای پلیدی باشه؟!
وقتی شنید که مادر ساتان هست جوابش رو گرفت.
اون حتما ناخواسته عروس پسر شیطان شده بود!
وقتی لوسیفر پشت به اونا برگشت متوجه ی موفقیت اون فرشته ی مهربون برای رام کردنش شدن.
با صدای جدی لب زد:
این قصر دیگه به درد حکومت نمیخوره...هر کسی ساز خودش رو برای زندگی کردن مینوازه...
فرشته ی مهربون دست روی شونه های پهنش گذاشت و با لبخند زیبایی لب زد:
من قول میدم که پسرهای خوبی رو بزرگ کنم تا کنارت باشن...میدونم باورم نداری و فکر میکنی فقط به منافع خودم فکر میکنم اما خب این سرنوشت منه که کنار کسایی زندگی کنم که نباید...درسته؟!
لوسیفر تنها نگاهش کرد.
حانان مونده بود که چجوری داشت اجازه میداد که اون فرشته بهش دست بزنه!
لوسیفر با مکثی پوزخندی زد و گفت:
هه...خیلی شبیه به مادرت هستی...همیشه از فنون عشوه و ناز برای خام و همراه شدن طرف مقابلش استفاده میکرد!
هانیل لبخندش پر از حس دلتنگی شد و لب زد:
من نتونستم با مادرم زندگی کنم...اما گاهی با تموم وجودم حسش میکنم و میدونم که این محبت کم و زیادت روی من بخاطر شباهتم به مادرم هست لوسیفر!
