🆚119👹

74 8 0
                                    


❄ساموئل❄

وقتی از پشت روم خیمه زد و آروم آروم واردم کرد نتونستم ناله ی پر درد و لذتم رو کنترل کنم.

وقتی صدای ناله ام بلند شد روی پهلوهام رو نوازش کرد و طول کمرم رو بوسید و دم گوشم لب زد:
دیگه هیچ آرزویی نیست که بخوامش...

از چونه ام گرفت و سرم رو برگردوند و روی لبام رو بوسید و زمزمه وار لب زد:
تو تمام منی!

لبخندی زدم و روی دستش که زیر چونه ام رو رو بوسیدم و لب زدم:
یکی از بهترین انتخاب هایی بودی که میتونستم توی زندگیم بکنم...عزیزم!

تو گلویی خندید و یه آن برگردوندم و دوباره واردم شد که به بازوش و ملافه ی زیرمون چنگ انداختم و نالیدم.
لبام رو میون ناله هام شکار کرد و شروع به ضربه زدن کرد.

صدای ناله هام رو نمیتونستم مهار کنم.
نگران بودم یه وقت دارکی رو بیدار کنم.

انگار فکرم رو از توی چشام خوند که با خنده ای گفت:
شیطون کوچولوی من نگران دوستشه؟!

معصومانه سری تکون دادم که روی پیشونیم رو بوسید و لباش رو به گردنم نزدیک کرد و گفت:
اون میدونه ما الآن داریم چیکار میکنیم...پس قرار نیست میون عشق بازی شاه و ملکه و نو عروسش بیدار بشه...هوم؟!

ناچار سری تکون دادم و به دارکی که هنوز چشاش بسته بود چشم دوختم.

ضربه هاش که اوج گرفت چیزی تا اومدنم نمونده بود که یهو با ناله ای توم خالی کرد.
با حس داغی و پر شدن درونم بدنم منقبض شد و دستم روی دهنم گذاشتم و نالیدم و روی شکمم خالی کردم.

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now