👼هانیل👼
سمت آگارسی رفتم که داشت از حسودی میسوخت.
دستم رو سمت صورتش بردم.
خیره بهم بود و حرفی نمیزد.
نیم نگاهی به پدر انداختم با لبخندی گفتم:
خیلی خوشحالم که عشقم رو درک کردین پدر!
لبخندی زد و گفت:
غیر از این نیست که اون الآن باعث به دنیا اومدن نوه ی منه!
آندراس رو روی گهواره اش گذاشتم و سمت آگارس اخمو رفتم و بغلش کردم و گفتم:
مرد من بس نیست حسودی؟!
پوزخندی زد و از لبام بوسه ای دزدید و گفت:
معلومه به چیزی و کسی که لبخندهای فرشته ی من رو بدزده حسودی میکنم!
لبخندی با عشق زدم و خواستم چیزی بگم که یهو صدای آندراس رو پشت سرم شنیدم.
با جدیت به پدر چشم دوخت و گفت:
حضور یه فرشته توی قصر لوسیفر یکم وقیحانه نیست؟!
اخمی بهش نشون دادم و گفتم:
آندراس با پدربزرگت درست حرف بزن!
با دیدن اخم هام یهو لباش آویزون شد.
چشاش رو درشت کرد و معصومانه لب زد:
آخه مادر اون یه فرشته هست و دشمن ماست...نیست؟!
اسرافیل با اخمی و همراه لبخند ریزی رفت سمتش و گفت:
انگار برخلاف تصورم نوه ی ارشدم قراره سرنوشت شیطانی داشته باشه!
