🆚80👹

154 19 0
                                        

💠رازیل💠

مایع سیاه رنگی که از مچ دستش خارج میشد رو هر جوری که بود قورت دادم و یه آن بدنم داغ کرد.
انگار داخلم تبدیل شده بود به یه تنور.

به نفس نفس افتاده بودم و به بازوی تنومندش چنگ انداختم که دستم رو گرفت و فشرد و سمت لباش برد و بوسید و لب زد:
چشات رو ببند و هر صدایی که شنیدی به هیچ عنوان بازشون نمیکنی...فهمیدی؟!

سری تکون دادم و چشام رو بستم.
میتونستم حدس بزنم برای چی اینکار رو ازم خواسته!
ممکن بود دیدن چیزهایی که برای شیاطین طبیعی جلوه میکرد برای منی که یه الفی بیش نبودم سنگین باشه!

حالا دیگه درد نداشتم اما گرمم بود.
دستش نوازش وار روی بدنم کشیده میشد.
وقتی دست های گرمش روی شکمم نشست دردم باز شروع شد.
بی اختیار به دستش چنگ زدم که یهو دستم سوخت و با وحشت لبام رو روی هم فشردم و جیغی کشیدم.
خواستم چشام رو باز کنم که عصبی شد و دست هام رو بالای سرم بست و چشام رو هم همینطور.

با درد و ترس لب زدم:
میخوای...میخوای چیکار...نفس...

یهو فرو رفتن دستش رو توی شکم حس کردم.
نفس هام قطع شده بود.
حس مردن رو توی تک تک وجودم حس میکردم.

گوش هام سوت میکشید و توی افکار تیره و تاریکم و دردی که تحمل میکردم بودم که جسم کوچولویی رو کنارم حس کردم.

وقتی دست هام باز و رها شد و چشم هام رو باز کرد بهش چشم دوختم.
خم شد و روی پیشونیم رو بوسید.
بی حال بودم نمیتونستم تکون بخورم و حتی پلک هام رو باز نگه دارم چه برسه به اینکه بخوام از دردی که کشیدم ناله کنم!

🆚competition with the devil👹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang