🌀حانان🌀
با شنیدن صدایی بی اختیار ترسیدم و فرشته ای که حالا عطر تن مادرم رو میداد بال هاش رو از دورم باز کرد و گفت:
نترس گل پسرم...این پسر خودشیفته ی مادرته که حرف حالیش نمیشه و فقط حرف خودش رو پیش میبره!ساتان بود!
با عصبانیت و معترض لب زد:
مادررر!فرشته ی مهربون روی موهام رو بوسید و گفت:
صدات رو بیار پایین ساتان...میدونی که من نمیزارم هیچکس بهم زور بگه...حتی پدربزرگ و پدرت هم این رو فهمیدن!کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
مادر یعنی اینقدر سخته بفهمی من این پسر کوچولوی نو رسیده ات رو میخوانم؟!بیشتر به مادر چسبیدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم.
انگار متوجه شد که از حرف ساتان ترسیدم و بیشتر بهش پناه آوردم که حلقه ی دست هاش رو دورم محکم تر کرد و لب زد:
ساتان...بهتره یکم بیشتر صبر کنی...مگه نمیبینی پسر کوچولوم ازت ترسیده...اون مثه لاویس یکی از جنس خودمون نیست که بخواد از خودش دفاع کنه یا جلوت وایسه...پس بیشتر از این نترسونش و برو پی کارت...باشه پسرم؟!نگاهی به حانان انداخت و لب زد:
باشه...اگه میخوای میرم...اما میدونم چیکار کنم...دیر یا زود برای منی پسر کوچولو...چه بخوای و چه نخوای!مادر اخمی کرد و لب زد:
ساتان...تمومش کن و فقط برو!دست به سینه و با لبخند شروری لب زد:
اصلا اگه نرم چی؟!کی میخواد جلوم رو بگیره؟!