👹آگارس👹وقتی به اتاق رسیدیم از درد صورتش سرخ شده بود و جیغ میکشید.
برای موجود سنگدلی از جنس آتش دیدن کسی که در حال زجر کشیدنه سخت نبود و خب برای مجازات هر گناهکاری بدترین شکنجه ها رو ترتیب میدیدیم اما نه برای عزیزدردونه ی قلبمون!رفتم سمتش و دستش رو که با درد به ملافه ی روی تخت چنگ میزد گرفتم و روی مشتش رو بوسیدم و دستم رو روی سرش کشیدم و بهش کمی آرامش تزریق کردم که کمی از انقباض شدید بدنشکم شد و روی تخت ثابت موند و به چشام چشم دوخت و با عجز گفت:
آگارس...نمیتونم...هق...نفس...کمکم کن...هق...روی پیشونیش رو بوسیدم و دستی به شکمش کشیدم و لب زدم:
فرشته ی من باید قوی باشه...اشک هایی که از چشای دلرباش چکید عین تیری توی وجودم فرو رفت و با ناله ای لب زد:
میخوام پسرم رو ببینم...میخوام بغلش کنم...میخوام عطرش رو نفس بکشم...لبخندی زدم و روی شکمش رو باز هم دست کشیدم که نالید و دست روی دستم گذاشت و گفت:
میشه بگی...کی میخواد به دنیا بیارتش؟!لبخندی زدم و روی لبای نرمش رو بوسیدم و خیره به چشاش لب زدم:
معلومه من و تو باهم فرشته ی من!ترسیده بهم چشم دوخت که دستم رو نوازش وار روی روی شکمش کشیدم و گرمایی رو بهش منتقل کردم که از درد و سوزش به بازوم چنگ زد و هق زد که لبام رو روی لباش گذاشتم و همینطور که گرمای بیشتری بهش منتقل میکردم لباش رو میبوسیدم.
میخواستم نصف دردش رو بخاطر عشق و لذت فراموش کنه.میدونستم که به دنیا اومدن این کوچولوی دردسرساز برابر با یه بار مردن و زنده شدنه!