👼هانیل👼
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
بسه دیگه...برو آندراس...
با اخمی سرتقانه نگاهم کرد و گفت:
مادر همیشه دارم بخاطر شما کوتاه میام...
تقریبا داد زدم و گفتم:
باید هم همینطور باشه...من بزرگترتم...من مادرتم و به دنیا آوردمت و...
از بازوی آگارسی که از عصبانیت داغ کزده بود گرفتم و گفتم:
و پدرت هم هر چی میگه باید قبول داشته باشی...اون باعث زندگیته...وظیفته بهش احترام بزاری...فهمیدی پسرم؟!
چشم تو چشمم سری تکون داد و گفت:
بله مادر...چشم...هر چی شما بگین!
بعد حرفش سریع ناپدید شد.
غم نگاهش وجودم رو میسوزوند.
دیگه توان این همه فشار رو نداشتم.
هنوز توی بعد انسانیم بودم و نمیتونستم این همه فشار رو یه جا تحمل کنم.
چشام تار میدید!
ضعف کرده نزدیک بود روی زمین فرود بیام که آگارس بغلم کرد.
ساموئل نگران لب زد:
خیلی به خودش فشار آورده...این جنگل هم پر از انرژی های تخریب کننده هست برای یه جسم انسانی...
با صدای خش خش برگ ها به سمت مخاطبش رو برگردوندیم.
اربوس بود!
با لبخندی مقتدر سمتمون اومد و گفت:
فکر میکنم قصر من مکان خوبی باشه برای استراحت شاهزاده ی فاخر شیطان!
پوزخندی روی لباش نشست و لب زد:
این همه چرب زبونی برای چیه؟!نکنه چون فهمیدی به عنوان برادر خونده ی معشوقه ات هستیم داری مهمون نوازی میکنی؟!
اربوس هم متقابلا پوزخندی زد و گفت:
تنها احترام رو به کسی میزارم که میدونم لایقه...همه ی این دنیا میدونن که لوسیفر و پسرش حکم فرمای دنیای سیاهی و تباهی هستن!
