🆚141👹

75 8 0
                                        


🆚راوی🆚

وقتی لوسیفر با رازیل سمت اتاقشون رفت تا رازیل رو درمان کنه لاویسی که نمیتونست مادرش رو توی اون حال ببینه سمت حیاط قصر رفت.

اشک هاش بی امون جاری میشدن.
توانایی دیدن عجز مادرش رو نداشت.
هر کسی توی این دنیا هم اگه آسیب میدید نمیتونست زمینش بزنه اما شکستن مادرش همه ی وجودش رو به لرزش درمیاورد!

با حس کردن گرمایی دقیقا پشت سرش برنگشت ببینه کیه.
قطعا کسی جز اون شیطان کوچولوی حقیر نمیتونست باشه.

آندراس این بار کنارش وایساد با اخمی نگاهی بهش کرد و لحن غمگینی گفت:
میخوای بغلت کنم تا آروم بشی شیشه ی عمرم؟!

اولین باری بود که با شنیدن صداش و حرفی که زد احساس بدی نگرفت.
نگاه های نمدارش رو بهش دوخت.
آندراس لبخندی زد و دستش رو سمت سمت صورتش آورد و تکه الماس درخشانی که چشاش چکید رو گرفت و بهش خیره شد.
با لبخند پر از معنا و عشق لب زد:
همه ی وجودت خیره کننده هست...بعد از پسر شیطانی و جاه طلبی مثه من میخوای که به کمتر از تو قانع باشه؟!

با معصومیت همچنان بهش خیره بود.
فعلا نمیتونست باهاش بحث کنه.
بعد از دیدن مادرش توی اون وضعیت توان هیچ جنگ و جدالی رو نداشت.

با لحنی پر از لطافت و ظرافت لب زد:
میشه...میشه همون کاری رو که گفتی انجام بدی؟!

آندراس لبخند بزرگتری زد و دست  ظریف و بلورینش رو در دست گرفت و سمت لباش برد و نرم و یه دور از هر فشاری بوسید و فرشته اش رو به آغوش گرم و بزرگش کشید.

بهترین حس دنیا رو داشت.
بالاخره تونسته بود آرامشی رو که بخاطر وجودش تصور میکرد رو کمی بچشه!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now