👼هانیل👼
وقتی چشم باز کردم گرمایی رو روی بدنش حس کرد.
سرم روی سینه اش بود.
نمیدونستم اسمش رو چی بزارم اما حالا فوق العاده آروم و شبیه به انسان بود!
تی خواب خیلی آروم بود حتی نفس کشیدنش رو به رخ نمیکشید انگار از فاش شدن همه چیزش خوشش نمیومد!
صدای نبض یا ضربان قلبی نداشت و این نشون میداد خیلی فراتر از یه انسانه!به نیمرخش خیره بودم.
خیلی خوش تراش و همینطور هم خوفناک بود.
ابرو هاش خیری عجیب و بلند بودن.
مژه هاش خیلی بلند بود.
پوستش پر بود از خالکوبی و طرح و نقاشی!وقتی تکونی خورد و اخمی بین ابرو هاش نشست ترسیده خواستم ازش دور بشه که محکم تر به آغوش کشیدم و صورتش رو نزدیک صورتم آورد و به یکباره چشم باز کرد.
کل چشاش مشکی بود.
با بیچارهگی نگاهش کردم.
لبخندی موزیانه زد و گفت:
فکر کنم بهت خیلی بها دادم که صبح به جای احترام گذاشتن و سلام کردن ازم فرار میکنی!با ترس لب زدم:
س...سلام...صبح...بخیر!تکخنده ای زد و گفت:
خیلی ساده ای که فکر کنی از بی ادبیت میگذرم پسرکم!با بغض نگاهش کردم که بوسه ای به لبام زد و بلند شد.
چشم بست و سرش رو به جپ و راست خم کرد و صدای ترسناکی داد.
تو یه چشم بر هم زدن لومیر ظاهر شد
یعنی اون ها با ذهن و حواس پنجگانه هن میتونستن همدیگه رو احضار کنن!
همه چیز واقعا عین فیلم بود و عجیب!به من اشاره کرد و گفت:
باید برای دیدار با شاه الف ها آماده بشه...میدونی که نمیخوام عروسم از بقیه کسری داشته باشه؟!لومیر سری به نشانه ی تایید و احترام تکون داد و لب زد:
هر طور که اعلاحضرت بخوان انجامش میدم!سری تکون داد.
قبل از خروج از اتاق دست سمتم دراز کرد و اشاره داد دستم رو توی دست هاش بزارم.
ترسیده بودم اما چاره ای نداشتم.
دستم رو مردد و خیره به چشای حیله گرش دوی دست هاش گذاشتم که به یکباره دور تا دورمون رو دود سیاهی فرا گرفت.
چشم بستم تا نبینم.
صدای خنده اش همه جا رو پر کرد!