🆚124👹

85 6 0
                                        

🆚راوی🆚

مدت ها بود که درگیر کارهای مخصوص به دنیای ماورایی بود.

توی شهر کوچیکی که زندگی میکرد معروف بود و بخاطر قدرتی که داشت همگی دنبال این بودن طی یه ملاقاتی ببیننش تا بتونن درمورد آیندهشون ازش بپرسن.

چشم بصیرتی داشت که از بدو تولدش باز بود و میتونست آینده رو ببینه و حتی دنیایی رو ببینه که خیلی دور از افکار آدم هاست!

توی اتاقی که کاملا تاریک بود نشسته بود و چشاش رو بسته بود و روحش رو رها کرده بود و میخواست به همون سرزمینی بره که همیشه توی رویاهاش و هنگام خواب میدیدش!

نفس های عمیقی کشید و وردهایی که درموردشون مطالعه کرده بود جز وردهای ممنوعه بودن رو به زبون آور میاورد.

صداهایی رو میشنید.
کمی عجیب بودن.
نور سفیدی رو درون اعماق تاریک وجودش دید و سریع چشاش رو باز کرد.
با وحشت به اطراف چشم دوخت.
بالاخره تونسته بود!
به دو موجود عجیب مقابلش که یکیشون زیادی غول پیکر بود چشم دوخت.

باید زود برمیگشت اما نمیتونست تمرکز کنه.
نتونست با واقعیت رو به رو بشه و شروع کرد به دوییدن و فرار!

ترسیده بود.
روحش درون سرزمینی ممنوعه در حال فرار بود و جسمش درون اتاق تاریکش بی پناه مونده بود.
اشک هایی که پی در پی جاری میشدن رو میون دوییدن پس میزد.

میون دوییدن یهو با برخورد به جسم محکمی برخورد کرد و چند متر اون طرف تر پرتاب شد روی زمین.

نمیتونست تکون بخوره.
حس شکستن تموم وجودش رو داشت.
فکر میکرد چون روحشه قطعا حسی نداره اما انگار تموم وجود انسان به روحش بود و تموم حس ها از وجود روحش بود!

🆚competition with the devil👹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora