🌈راوی🌈
حتی اگه همه بودن اون رو توی خانواده و قصر رد میکردن آگارس بودنش رو میخواست و کسی جلودارش نبود!
همه چیز رو به مرور بهش یاد میداد.
همه ی نوادگان و سنت ها رو باهاش مرور میکرد و بهش آموزش میداد تا بهترین ملکه ی قصرش بشه!
حتی بر این باور بود که روزی از اون ولیعهد خواهد داشت!
اون پسر یه چیزی توی وجودش نقش بسته بود که همه جوره پسر شیطان رو به سمت خودش کشیده بود!نیرویی که خیلی زیبا بود و میون معاشقه باهاش بوی خوش گل های رز رو به مشامش میرسوند!
به قدری اون انرژی و نیروی نهفته توی وجود پسرک براش شیرین بود که هر لحظه بودن با اون و چشیدنش و بوسیدنش و به آغوش کشیدنش رو میخواست!
وقتی پسرک چشم باز کرد دیگه خبر از اون دود های مشکی که دور تا دورشون رو فرا گرفته بود نبود!
توی سالنی به تاریکی شب بودن.
اطرافشون رو سیارات پوشش داده بودن.
سقف رو ستاره ها نقاشی کرده بودن و لوستر و درخشش سالن از درخشش و نور ماه و خورشید بود!به قدری زیبا بود که کلا با آگارس بودن و ترسیدن رو فراموش کرد.
محو همه جای سالن شده بود.
آگارس جلو تر از اون به سمت سکویی رفت.
بالاش ایستاد و چشم بست و وردی خوند و به نگهبانان کهکشان فراخوان داد!به یکباره دروازه ای از بالای سکو باز شد.
هانیل با وحشت عقب کشید.
ده تن از نگهبانان اصلی ظاهر شدن.
رابطه ی خیلی قوی با آگارس داشتن برای اون کار میکردن.
اخباری از آینده رو بهش میرسوندن.
گر چه خودش به خوبی توی این حرفه مختار بود اما گاهی نمیتونست روی هر مسئله ای تمرکز کنه!
هر چقدر هم که بی نقص باشی خدا نمیشی!
معشوقه ی معنوی لوسیفر واقعا پرستیدنی بود که پدرش رو بعد از جدایی به خاک سیاه نشوند و مجنونش کرد!سمت هانیل ترسیده رفت.
دستش رو گرفت و به سمت نگهبان ها و علمای آسمان و کهکشان رفت و با احترامی گذاشت و احترامی گذاشتن.همگی قبل از ورود نیروی جدیدی رو حس کردن.
چشم به پسرک دوختن.
نگاه هاشون برای هانیل ترسناک بود و به اجبار پشت آگارسی که باعث تموم سختی های الآن بود پنهان شد.
چشم هاشون به رنگ قرمز دراومد و یکی از ارشد ترینشون لب زد:
اون پسر بچه پسر الهه ی رز های سرخ و یکی از ملکه های دنیای خدایان هست!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)