🆚72👹

130 23 3
                                    

👼هانیل👼

با چشای هزار رنگش داشت بهم نگاه میکرد.
با عشق خندیدم و نوک بینی اش رو بوسیدم.
واقعا برای یه نوزاد خیلی زود نبود این همه شعور و آگاهی؟!
واقعا نشون میداد که خیلی متفاوته!

آگارس توی اتاق نبود و یه نظر رفته بود تا به امور قصر رسیدگی کنه.

در حال نوازش موهاش بودم که معلوم نبود دقیقا چه رنگی قراره بشن!
گاه سیاه جلوه میکرد و گاه سفید!
اما انگار طبق آخرین باری که جسم بزرگش رو دیدم قرار بود سیاه باشه!

نوازش هام رو به گونه های توپولش رسوندن که یهو پنجره ی اتاق به شدت باز شد و باد عظیمی وارد اتاق شد و میخواست پرده ی اتاق رو بکنه!

نگران آندراس رو بغل کردم که یهو جسم سیاهی وارد اتاق شد و تا خواستم آگارس رو از درون صدا کنم چهره ی واقعیش رو نشون داد.

حضور این گردنبد توی گردنم میتونست آگارس رو از هر کجایی که هستم مطلع کنه.
من هم چون هنوز به قدرت اصلی خودم پی نبرده بودم عین یه انسان فانی میترسیدم.

توی اتاق عصبی گام برداشت.
توی دلم قربون قد و بالاش میرفتم.
دل توی دلم نبود که زودی بزرگ بشه.
این که میتونستم قبل از بزرگ شدنش بزرگیش رو ببینم برام عین یه سعادت بود!

لبه ی تخت نشستم و لب زدم:
چی باعث شده شاهزاده ی فاخرم اینقدر کلافه و عصبی به نظر بیاد؟!

یهو عین بمب ترکید و مشتی به کمد زد که تبدیل به خاکستر شد و گفت:
خیلی گستاخه...خیلی هم زیباست...این دو تا تضادی که توش هست داره دیوونه ام میکنه!

به بی تابیش برای یار خندیدم.
اومد سمتم و پایین پام زانو زد و مظلومانه و عصبی گفت:
مادر میخندی؟!

خنده ام رو سریع خوردم و دستم رو سمت صورتش بردم و نوازشش کردم و گفتم:
میدونی که هر کاری برات میکنم...مطمئنم اونی که تو انتخاب میکنی قطعا لایقه و نمیزارم عروس کسی غیر از من بشه!

با ذوق خندید و سرش رو روی رون هام گذاشت و به آندراس کوچولو چشم دوخت و گفت:
میخوام زودی بزرگ بشم!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now