🔥لوسیفر🔥
روی تخت شاهی نشستم.
آگارس هم کنارم روی تخت مخصوص خودش نشست.
نگاهی بهش کردم و لب زدم:
قطعا بعد از تولد پسرت تو شاه این سرزمین میشی...تصمیم با توعه چجوری این دنیا رو بگردونی اما بر اساس قوانینی که از قبل و به دست من تعیین شده...هر جایی هم مشکلی به وجود بیاد خودم هستم و برطرفش میکنم!
لبخند کجی زد و گفت:
یعنی میخوای برده و دست نشانده ات باشم لوسیفر؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه نظری ازت خواستم پسر آتش؟!
نگاهش خشمگین شد و شعله های آتش توی چشاش تنوره کشید.
لبخندی زدم و گفتم:
حالا میتونی بری!
مکثی کرد و بلند شد و لب زد:
سرکشی نمیکنم اما قول نمیدم همه چیز بر وقف مرادت پیش بره!
بعد حرفش از سالن شاهی دور شد.
به محض رفتن جای خالیش توسط سوفیا پر شد.
لبخندی به شرارت بی حد و اندازه اش زدم.
دقیقا عین مادرش بود و میتونست هر گناهکار و بی گناهی رو جلوی چشاش زنده زنده سلاخی کنه و آتش بزنه اما حتی یه لحظه هم خم به ابرو نیاره!
با لحن فریبنده اش لب زد:
میدونی که اون الآن تموم حواسش اسیر اون فرشته ی بی رنگ و رو و پر مرمریه...با وجود این میخوای حکومت رو به دست کسی بسپاری که دنبال عشقه؟!
پوزخندی زدم و در ذهن لب زدم:
لوسیفر به خودی خود عاشق بود!سال هاست که دل در گرو عشقی معنوی از جنس خدا و عشقی مادی از جنس عروسش بسته بود!عشقی که با اومدن اشخاص و موجودات دیگه ای به سرزمینش و از جنش خودش خواه ناخواه بیشتر میشد!
حال هم عشقی از جنس
