👼هانیل👼
پسر کوچولوم رو بغل کردم.
در حالی که با چشای درشتش بهم چشم دوخته بود و دست هاش رو سمت صورتم آورد و کوبید روی صورتم که خندیدم و خندید!
متعجب بهش چشم دوختم.
این اولین ریکشنی بود که نشون داده بود.
همیشه منتظر بودم و ذوق این ذو داشتم که بالاخره بتونه باهام ارتباط بگیره.
دستم رو روی گونه اش کشیدم و لب زدم:
قنده عسل مامان چقدر خوشگل میخنده...
با حلقه شدن دست هایی دورم شوکه بهشون چشم دوختم.
آگارس بود!
با حس کردن دست های بزرگ و گرمش و بوسه ای که پشت گردنم نشوند لبخندی با عشق روی لبام نشست.
به آندراس چشم دوخت و گفت:
لوسیفر یه آدمیزاد رو اسیر کرده!
سوالی سرم رو سمتش برگردوندم و لب زدم:
چرا؟!مگه آخر و زمان شده که بخواد انسانی پا به این دنیا بزاره؟!
لبخندی شرورانه روی لباش نشست و گفت:
انگار انسان ها راه رسیدن به این دنیا رو بدون مردن پیدا کردن و این اصلا خوب نیست و میتونه لوسیفر رو به جنون بکشه!
آندراس رو سمت گهواره اش بردم و روی تشکش خوابوندمش و با نگرانی گفتم:
میشه اون انسان رو دید؟!
انگار فهمیدم که دنبال کمک کردن بهش هستم که سمتم گام برداشت و با اخم و چشای تماما سرخش بهم چشم دوخت و دقیقا یه سانتی صورتم وایساد و لب زد:
تو که نمیخوای باز دنبال دردسر بگردی...میخوای؟!
ترسم رو پس زدم و خیره به چشاش لب زدم:
آره...دقیقا میخوام همین کار رو بکنم...خودت هم میدونی که هر چقدر دوستت داشته باشم نمیتونم خلق و خوی واقعی خودم رو کنار بزارم!
