🆚131👹

73 5 0
                                        


👼هانیل👼

پسر کوچولوم رو بغل کردم.
در حالی که با چشای درشتش بهم چشم دوخته بود و دست هاش رو سمت صورتم آورد و کوبید روی صورتم که خندیدم و خندید!

متعجب بهش چشم دوختم.
این اولین ریکشنی بود که نشون داده بود.
همیشه منتظر بودم و ذوق این ذو داشتم که بالاخره بتونه باهام ارتباط بگیره.

دستم رو روی گونه اش کشیدم و لب زدم:
قنده عسل مامان چقدر خوشگل میخنده...

با حلقه شدن دست هایی دورم شوکه بهشون چشم دوختم.
آگارس بود!
با حس کردن دست های بزرگ و گرمش و بوسه ای که پشت گردنم نشوند لبخندی با عشق روی لبام نشست.

به آندراس چشم دوخت و گفت:
لوسیفر یه آدمیزاد رو اسیر کرده!

سوالی سرم رو سمتش برگردوندم و لب زدم:
چرا؟!مگه آخر و زمان شده که بخواد انسانی پا به این دنیا بزاره؟!

لبخندی شرورانه روی لباش نشست و گفت:
انگار انسان ها راه رسیدن به این دنیا رو بدون مردن پیدا کردن و این اصلا خوب نیست و میتونه لوسیفر رو به جنون بکشه!

آندراس رو سمت گهواره اش بردم و روی تشکش خوابوندمش و با نگرانی گفتم:
میشه اون انسان رو دید؟!

انگار فهمیدم که دنبال کمک کردن بهش هستم که سمتم گام برداشت و با اخم و چشای تماما سرخش بهم چشم دوخت و دقیقا یه سانتی صورتم وایساد و لب زد:
تو که نمیخوای باز دنبال دردسر بگردی...میخوای؟!

ترسم رو پس زدم و خیره به چشاش لب زدم:
آره...دقیقا میخوام همین کار رو بکنم...خودت هم میدونی که هر چقدر دوستت داشته باشم نمیتونم خلق و خوی واقعی خودم رو کنار بزارم!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now