👼هانیل👼نگاه آگارس هشدارگونه بود.
با ترس نگاهش کردم و دستم رو سمت بازوش که لکه های خون روش نشسته بود بردم اما میون راه از مچ دستم گرفت و فشرد و با نگاهی به ناجیم با پوزخندی لب زد:
منتظری که برای کاری که کردی تشکر و قدردانی بشنوی و ببینی؟!پسر با موهای بلند موج دار و چهره ای زیبا لبخندی زد و لب زد:
نه...من هیچ وقت برای نجات برادرم نیاز به تشکر و قدردانی ندارم!شوکه نگاهش کردم.
آندراس دستم رو محکم تر فشرد تا جایی که از درد نالیدم و گفت:
فکر نمیکنم بهت اجازه داده باشم که به دارایی من لقب همخون و خودی بدی...ساموئل!پسری که دیگه میدونستم دیگه اسمش ساموئل هست سمتم اومد و به دستی که دستم رو میفشرد چنگ زد و ازم دورش کرد و حرصی گفت:
حالا که آوردیش به مقبره ی مادر...باید بدونه که یه برادرم داره عاشقشه و میخواد ازش حمایت کنه...نگاهی بهم انداخت و با لبخندی با بغض گفت:
تو...تو خیلی شبیه مادری...بوی اون رو میدی...این رو توی همین تماس کوچیکی که باهم داشتیم فهمیدم...میخوام باز هم همدیگه رو ببینیم تا بتونم بغلت کنم و عطر تنت رو نفس بکشم...متعجب و پر از سوال بهش چشم دوخته بودم.
اما غریضه ی فرشته گونه ام که پر از محبت و عشق بود نمیتونست نسبت به این مهربونی بی تفاوت باشه.به آندارسی که از شدت خشم رنگ پوستش سرخ شده بود نگاه کردم و زمزمه کردم:
لطفا...یه لحظه بزار تنها باشیم...آندراس رو توی آغوشش فرستادم و دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم:
عزیزم...لطفا...مگه نیامدیم که کمک کنی خانواده ام ببینم...حالا که خواسته یا ناخواسته دارم به تک تکشون میرسم...حمایتم میکنی مگه نه؟!