👼هانیل👼
خواست پسم بزنه که از دو طرف شونه هاش گرفتم و گفتم:
یه لحظه وایسا حانان...بزار بهت توضیح بدم...
جیغ بلندتری کشید و دوباره تلاش کرد پسم بزنه.
از دو طرف صورتش گرفتم و به اجبار و با کمی خشونت دادی زدم و گفتم:
حاناننن...نفس...نفس...
خیره به چشام با چشای گریونش لب زد:
اونا دارن من رو میفرستن زیر خاک...هق...هق...هق...
محکم بغلش کردم.
اونقدری محکم که دردش رو با تموم وجودم حس کردم.
حضور ساتان رو نزدیک پنجره حس کردم.
داشت از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.
میدونستم اون جلوتر از من خبردار شده که داره طبیعی رفتار میکنه!
گذاشتم هر چقدر که میخواد توی آغوشم گریه کنه.
دلم میخواست عین یه مادر براش باشم.
همون مادری که هیچ وقت نداشت!
روی موهاش رو نوازش کردم.
بوسه ای روی شقیقه اش کاشتم.
وقتی توی آغوشم بی حال شد ترسیدم.
بدنش یخ کرده بود!
ساتان حسش کرد و بهمون نزدیک شد.
با اخمی حانان رو از آغوشم گرفت و سمت تخت برد و آروم روی تخت خوابوندش و گفت:
اون پاک ترین گناه کار عالم شناخته شده!
رفتم روی تخت و توی آغوشم کشیدمش و سرش رو میون سینه هام گذاشتم و روی پیشونیش رو بوسیدم و ملافه رو تا روی گردنش کشیدم.
باید گرمش میکردم.
باید بهش حس عشق که باعث زنده شدن روحش بود رو میدادم.
جسمش دیگه روی زمین نبود اما روح درد دیده اش چی؟!
