🔥لوسیفر🔥
با عصبانیت سوفیا رو کف اتاقش پرت کردم و غریدم:
تو با تصمیم های وقیحانه ات بالاخره یه روز کاری میکنی که بالایی سره صاحبش بیارم و سرش رو ببرم و بزارم روی سینه اش!عصبی خندید و گفت:
پدر تو حتی نمیدونی که داری مار توی آستینت پرورش میدی...اون نوه ات هست درست اما جنس دیگه اش از دشمنان خونی ماست!سمتش رفتم و از گردنش گرفتم و فشردم و لب زدم:
دیگه نمیخوام چیزی بشنوم...اگه بخوای باز هم به یکی از ولیعهدهای من آسیبی برسونی دیگه نمیزارم توی این قصر نفس بکشی...فهمیدی؟!عصبی و با حرص نگاهی بهم کرد و بلند شد و یهو محو شد و رفت.
خودم رو روی تخت انداختم.
با نشستن دستی رو شونه ام و حس کردن وجودش لبخندی پشت لبام نشست.
سرش رو روی شونه ام گذاشت و موهای بلندش روی سینه ام نشست.دستم رو به موهاش رسوندم و نوازشش کردم.
به قدری نرم بود که نمیتونستم از نوازش کردنش دست بکشم.
وقتی لباش روی سینه ام نشست حالم دگرگون شد.شیطانی به این بزرگی و پلیدی چجوری به موجودی به این نحیفی و معصومی دل بسته بود؟!
لبخندی زدم و یه آن خوابوندمش روی تخت و روش خیمه زدم.
خیره به چشای نمدارش شدم.لبخند کجی روی لبام نشست.
لبام رو به چشاش نزدیک کردم و عمیق بوسیدمش.
نم چشاش روی لبام نشست که زبونم رو روش کشیدم.
شیرین بود!
عین عسلی ناب بود که هیچ وقت از مزه اش دل زده نمیشدی!