👹آگارس👹
خندیدم به توصیفش و توی بغلم گرفتمش و گفتم:
مثه مادرت زبونت شیرینه پسر!
روی شونه ام رو بوسید و گفت:
امیدوارم پسر خوبی براتون باشم پدر!
روی دوشش ضربه ای زدم و گفتم:
امیدوار نباش...من مطمئنم پسرم!
لبخندش پر رنگ تر شد.
روی صورتش رو دست کشیدم.
شاید این حس و محبت های تازه شکل گرفته در درونم بخاطر حضور گرم هانیل در کنارم بود!
با اخمی به آندراس چشم دوختم و لب زدم:
کاش یکم یاد میگرفتی که چطور عین برادرت محترم باشی!
هانیل روی صورت آندراس رو نوازش کرد و گفت:
به گل پسرم حرف نزن آگارس...اون فقط نتونسته با اخلاقات کنار بیاد!
آندراس با معصومیت سر روی شونه اش گذاشت و گفت:
اصلا دلم میخواد فقط مامانم رو دوست داشته باشم و بخاطرش هر کاری بکنم!
هانیل اخمی بهش کرد و گفت:
عه پسرم اون پدرته...اون باعث حضورت توی این سرزمینه...من نمیخوام پسرهام به پدرشون بی احترامی کنن...فهمیدی؟!
آندراس با لبای آویزون لب زد:
اما مامان این مرد عاشقت و پدرمون یکم لطافت به خرج نمیده...همیشه داره توبیخم میکنه و...
هانیل دست روی لباش گذاشت و لب زد:
هیس...کافیه گل پسرم...همه چیز درست میشه به مرور...یکم به همدیگه وقت بدین...هوم؟!
