🆚40👹

168 27 0
                                        


👹آگارس👹

مادربزرگ و اون جادوگری که به چشمم هیچ پوهن خوبی نداشت از عصر رفته بودن و پیداشون نبود.

چون هانیل هنوز توی بعد انسانیش بود و برای همین شب ها به خواب میرفت.
توی افکارم غرق بودم.
میدونستم این بچه موندنش هم بهم حس خوبی میده و هم حس خطر!
خب هر چی که باشه و هر چقدر هم همه ازش بترسن و نخوان زنده بمونه من عاشقانه کنارش میمونم چون اون از خون منه!

به هانیل غرق در خواب چشم دوختم و لبخندی روی لبام نشست و روی مو های طلاییش رو نوازش کردم و دستم رو سمت شکمش بردم و نوازشش کردم که تکون خورد.
دستی رو حس کردم که به دستم خورد و صدایی رو شنیدم.
پرده ها به شدت تکون خوردن.
شمع کنار تخت خاموش شد.
لبخندم بیشتر کش اومد.
به همین زودی اعلام حضور کرد؟!
صدای خنده ی کودکانه اش به گوشم رسید.
دیوار ها همه از رد ناخن هاش پر شد.
هانیل نفس نفس میزد اما بیدار نشده بود. با خونسردی منتظر موندم.
سایه ی کوچیک و سیاهی روی بدن هانیل نشست و با چشای سرخ رنگش لب زد:
بابا دوستت دارم...

بعد حرفش خندید و تموم خونه رو شعله های آتیش فرا گرفت.

خواستم هانیل رو بغل کنم که یهو نا پدید شد!

از کلبه بیرون زدم.
میدونستم تموم این ها زیر سر کیه!
وقتی لوسیفر یهو جلوم ظاهر شد با عصبانیت لب زدم:
بهت گفته بودم دستت بهش بخوره...

پوزخندی زد و سمتم گام برداشت و گفت:
بهتره بریم خونه پسرم...

با نفرت یه گام به سمتش برداشتم و لب زدم:
تو داری از خطری حرف میزنی که اولین بار خودت باعثش بودی...من یه برادر دارم که دورگه هست مگه نه؟!

تعجبی نکرد و خونسرد نگاهم کرد و گفت:
بد بازی رو شروع کردی پسر!

پوزخندی زدم و مشتی به سینه اش زدم و گفتم:
چطور تو میتونستی فکر کنی که پسرته و باید به دنیا بیاد و نمیتونی مرگش رو قبول کنی...منم پسرم رو دوست دارمممم...

در حالی که نفس نفس میزدم با چشای طلایی رنگ بهش خیره شدم که چشاش طلایی و مهربون شد و گفت:
من کاری به تو و هانیل ندارم...اون پسر کوچولو بازیش گرفته...میخوام کناره خودم باشه تا کنترلش کنم!

سوالی نگاهش کردم که گفت:
هنوز خیلی مونده تا بفهمی تولد این نوزاد دورگه قراره چه آتیش هایی بسوزونه پسرم!

🆚competition with the devil👹Where stories live. Discover now