💠رازیل💠دستش رو زیر رون هام برد و از روی زمین بلندم کرد.
دستم رو دور گردنش حلقه کردم که لبخندی خاص بهم نشون داد.یعنی لبخند عاشقانه ی شیطان میتونست زیباترین صحنه ای باشه که توی زندگیم دیدم.
اون زیبا بود!
با ابهت و هیکل تنومندش زیبایی چشمگیری داشت!انگار فکرم رو خوند که روی تخت خوابوندم و روم خیمه زد و خندید.
روی موهام رو تا روی شقیقه ام نوازش کرد و انگشتش رو روی شقیقه ام زد و گفت:
این مخ کوچولوت خیالات قشنگی رو میسازه!لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و کف دستش رو نرم بوسیدم و لب زدم:
شاید چون غیر این همه زیبایی هم داره نمیبینه!بیشتر خندید به دلبرهای ریز و درشتم و دستم رو گرفت و سمت لباش برد و خیره به چشام بوسه ای روش کاشت و گفت:
ببینم نکنه داری دلبری میکنی تا یه وقت به حساب اون بوسه ای که اول به پسر کوچولومون هدیه دادی نرسم...هوم؟!بازم حسودیش شده بود.
با لبای آویزونی لب زدم:
خب لاویس کوچولومون یه لحظه مثه سرورم باشکوه و پرستیدنی شده بود...برای همین بوسیدمش!به حرفم و زرنگیم برای مجذوب کردن بیشترش خندید و لبام رو شکار کرد و مماس با لبام لب زد:
انگار داری روش شیاطین رو یاد میگیری...دلبری با حقه و کلک...هوم؟!