🔥لوسیفر🔥ظرافتش ستودنی بود.
خلقتی که میدونستم از کسی جز اون برنمیاد اما وجودم با هر بار حس کردنش ترک برمیداشت!اون دیگه خدای من نبود!
خدایی که بشه پرستیدش و براش سر خم کرد!
شاید بعد از دور شدن ازش خود واقعی ام رو گم کرده باشم اما نزدیکی بهش هم جز شکافته شدن بیشتر این ترک ها چیزی رو به همراه نداشت!اون برای پرستش پاکان بود نه منی که حالا جز درون سیاهی غوطه ور نیستم!
وقتی با هر ضربه ام بدنش میلرزید عشقی که فکر میکردم برام عین مهره ای سوخته هست جلوی چشام پدیدار میشد!
وقتی بدنش با انقباض پی در پی به کام شدن نزدیک شد بوسه هام رو روس سینه هاش نشوندم و از پشت شونه هاش گرفت و بغلش کردم و روی تخت نشستم و آوردمش روی خودم.
بدنش رو نمیتونست تکون بده.
دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرش رو روی شونه ام گذاشت.
با ناله ای دم گوشم لب زد:
اوممم...دردش زیاده...نفس...ولی حسش خوبه...نفس...روی کمرش رو نوازش کردم.
روی شونه ی ظریفش رو بوسیدم و موهای بلندش رو با نوازشی پشت گوشش فرستادم و از دو طرف پهلوش گرفتم و دم گوشش لب زدم:
میخوام خودت تکون بخوری نگین تاجم!تکخنده ای با ناز کرد و روی شونه ام رو بوسید.