💠رازیل💠
نگران و مضطرب به اطراف نگاه کردم.
میترسیدم بازم در نبود لوسیفر اتفاقی بیوفته!دور خودم میچرخیدم.
استرس داشت جونم رو میگرفت.
صدای در رو که شنیدم قلبم از حرکت وایساد.
وحشتناک ترین چیز همین صدای دری بود که نشون میداد لوسیفر نیست!
آخه لوسیفر که در نمیزد!
وقتی در باز شد عقب عقب رفتم.
اتاق به یکباره گرم شد.
اونقدر عقب عقب رفتم که پشت پام به تخت رسید و افتادم روش.
گرما به حدی رسید که جونم رو میخواست بگیره.نه میتونستم جیغ بکشم و کمک بخوام و نه پایی برای فرار داشتم!
نزدیک شدن جسمی سرابگونه رو حس کردم و دیدم!
نزدیک و نزدیک تر شد.
به نفس نفس افتادم.
چشم بستم و توی دلم لوسیفر رو با تموم وجودم صدا کردم.
دست های گرمی روی صورتم نشست که لرزیدم و خواستم جیغی بکشم که یهو روم خیمه زد و جسمی سنگین رو روی خودم حس کردم!
بدون باز کردن چشام لب زدم:
چ...چی از جون...جونم میخوای؟!نفس های گرمش رو روی صورتم فوت کرد و لب زد:
این پسر بچه عروسه منه...حقی که تو باید بهم بدی...پس سعی کن بدون هیچ کم و کاستی بهم پیشکشش کنی!دستم رو روی شکمم گذاشتم و دوباره لوسیفر رو صدا زدم که خندید و گفت:
پدربزرگ دوستم داره...میدونم که حاضره به تو آسیب بزنه اما زخمی روی بدن من نیوفته...میون حرفش بود که یهو ناپدید شد!
چشم باز کردم و لوسیفر رو با چشای خونین دیدم.
توی شرایط طبیعی وقتی اینجوری میشد عمرا بهش نزدیک میشدم اما حالا فرق داشت.
حالا تنها مکان امن زندگیم بود و بس!از روی تخت بلند شدم و سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و با گریه لب زدم:
لوسیفر لطفا تنهام نزار...از فکم گرفت و خیره به چشام لب زد:
اگه تو اون رو میبینی نشون میده پسرت هم خواستار این ارتباط هست...وگرنه تو برای دیدن این جسم ماورائی عاجز و ناتوانی!