👼هانیل👼
بعد حرف پدر آندراس عصبی لب زد:
از شیطانی بودن سرنوشتم هیچ اباعی ندارم...من افتخار این سرزمین هستم و میشم...اونی که باید از سرنوشتش بترسه تویی چون قراره بعد از حکومت من دیگه هیچ فرشته ای باقی نمونه!باورم نمیشد این حرف ها رو دارم از آندراس کوچولوم میشنوم!
آگارس با افتخار بهش خیره بود.
پدر تنها لبخندی تحویلش داد.
انگار میخواست با سکوتش بهش بفهمونه که حرفش ارزشی نداره.حرصی رفتم سمتش و از بازوش گرفتم و خیره به چشاش لب زدم:
جرعت داری یه بار دیگه حرف هات رو به زبون بیار آندراس...با اخم بدی بهم خیره بود که ادامه دادم:
میخوای بگی منم از بین میبری؟!بغض کردم.
آندراس از دو طرف صورتم گرفت و با نگرانی لب زد:
مادر...مادر من دوستت دارم...تو تموم دنیای منی...چجوری فکر کردی که میخوام نباشی؟!هقی زدم.
دست خودم نبود.
اصلا نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.
شاید بخاطر کوچولویی بود که به تازگی توی بطنم شکل گرفته بود.آگارس تازه به خودش اومد و رو به آندراس گفت:
بهتره بری پسرم...آندراس نگران به چشام چشم دوخت.
پدر از پشت بهم چسبید و روی سرم رو بوسید و گفت:
اون فقط یه جوونه که هنوز داغه و هیچی حالیش نیست!