❄ساموئل❄این همه مدت اسیر تاریکی و تنهایی و به دور از هر نوع آزادی و دیدن مناظر بیرون و فقط و فقط منتظر راهی برای فرار بودم!
لوسیفر میگفت بخاطر این اینجا زندونیم کرده که مردم از جنسی مثه من متنفرن و قطعا من رو میکشن!
اما من میدونم دوست نداره کسی یاداور این بشه که لوسیفر خودش باعث به وجود اومدن من به این سرزمین بوده و خودش این مشکل رو ایجاد کرده!توی این مدت تنها یه چیز قلبم رو اروم نگه داشته بود.
اون هم خدای تاریکی ها بود!
از همون بچگی کنارم بود و توی تاریکی شب زمانی که کسی توی محوطه ی قصر فعالیتی نمیکرد پنهانی به دیدارم میومد و پیشم میموند و بهم اون آرامشی رو میداد که از خانواده ام نگرفته بودم!وقتی به سن بلوغ رسیدم حس کردم خیلی بهش وابسته شدم و حتی دوستش دارم و اون روز بود که حرف دلم شد حرف دلش و میخواست برای اون باشم و با ذوق قبول کردم و اولین بوسه ی زندگیم رو از اون هدیه گرفتم!
اربوس خدای تاریکی تنها توی شب میتونست به هر جا که دلش میخواست بره و توی روز محدود میشد مگر اینکه یه قدرتی کنارش گام برمیداشت و دست هاش رو میگرفت تا نیمی از قدرتی که توی روز از دست میداد رو تامین کنه!
خوشحال بودم که نیمه ی دیگه قدرتی که میخواست رو توی من دیده بود!
اما میدونستم لوسیفر از همون اول از دیدار ها و رابطهمون خیر داره.
خب کسی که همه چیز قصر زیر نظرشه امکان نداره از چیزی که توی محوطه ی حکومتیش هست بی خبر باشه!اما برام سوال بود که چرا جلوی این ارتباط رو نگرفت و شاید اصلا خودش اون رو برام فرستاد و یا اربوس شخصا از لوسیفر چنین درخواستی داشت که با من باشه!
با وزیدن بادی ملایم متوجه ی حضورش شدم.
تکیه ام رو از دیوار گرفتم و به سمت پنجره رفتم.
همون لحظه بود که ظاهر شد و دست هاش رو برای به آغوش کشیدنم باز کرد.
با عشق و ذوق بغلش کردم که خنده ی آرومی کرد و بوسه ای روی مو هام کاشت و لب زد:
ببخشید که اینبار دیدار با معشوقه ی زیبام اینقدر طول کشید!لبخندی با بغض زدم و لب زدم:
اینکه میبینم سالمی برام کافیه اربوس!نگاه نگرانش و به چشام داد و دستش نوازش وار روی صورتم نشست و لب زد:
چیزی که آزرده خاطرت میکنه دشمنه روحه منه...پس بهتره به زبون بیاریش تا از بین ببرمش و...قطره اشکی روی گونه ام چکید و لب زدم:
خبر داری که یکی دقیقا عین من قراره به این دنیا پا بزاره مگه نه؟!اشک هاش رو با نوازش از روی گونه هام پس زد و گفت:
و قطعا تو رو رقیب خودش میبینه و شاید برای نشستن بر روی تخت شاهی بخواد جونت رو بگیره!سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
من نمیخوام شاه بشم...من فقط میخوام با تو یه جایی در آرامش زندگی کنم اربوس...فقط همین!پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفس عمیقی کشید و روی لبام رو بوسید و لب زد:
میدونم عزیزه اربوس...تو فقط قراره ملکه ی سرزمین من باشی!🌚اربوس🌚
پوست: برنز
چشم: آبی_نقره ای
مو: مشکی
سن: ۳۰ سال
حرفه و شخصیت:
پادشاه تاریکی ها!
محافظ و قوی!