👹آگارس👹
عصبی از بازوی ظریفش گرفتم و خیره به چشاش که نیلی رنگ شده بود گفتم:
نکنه میخوای کاری کنی نزارم پات رو از این اتاق بیرون بزاری...هوم؟!
اخمی میون ابروهاش ظریفش نشست و گفت:
آگارس تو حق نداری تهدیدم کنی...من دیگه اون پسر کوچولوی شکننده ای که تصور میکنی نیستم...تو و اون پدرت هر کاری دلتون خواسته با من و جسمم کردین...
تموم حرف هاش رو با حرص و عصبانیت و بدون ترسی میگفت.
البته که بهش حق هم میدادم.
زیاد از حد اذیتش کرده بودیم و بهش آزار رسونده بودیم.
با این وجود از لحن طلبکارانه اش خوشم نیومد و نفهمیدم کی سیلی روی صورت مرمرگونه اش نشوندم!
دستم زیادی براش سنگین بود.
سرش که به سمت پرت شد و خونی که از چونه اش چکید و یقه ی لباس سفیدش رو خونی کرد نشون از سنگینی همیشگی ضرب دستم میداد.
دستش رو روی لب خونینش گذاشت و نگاهی بهم انداخت و تلخ خندی زد و گفت:
اشتباه میکردم میتونم عوضت کنم...ازت...ازت...آههه...
با اخمی بهش خیره بودم که میون حرف هاش یهو دستش رو روی سرش گذاشت و نالید.
رو به بیهوشی بود که سریع بغلش کردم.
جسمش کاملا یخ بسته بود!
یعنی تا این حد خشن پیش رفته بودم؟!
نگران روی تخت خوابوندمش و بغلش کردم و سعی کردم بدنش رو گرم کنم.
با صدای گریه ی آندراس و ورود آندراس بزرگتر به اتاق کلافه لب زدم:
برو بیرون پسر...اینجا اومدی واسه ی...
نگران سمت تخت اومد و نگاهی به سر تا سر هانیل انداخت و عصبی گفت:
چه بلایی سر مادرم آوردی؟!
