👼هانیل👼
وقتی چشم باز کردم هر دوشون بالای سرم بودن.
لبخندی به آندراس زدم.
دستم رو سمتش دراز کردم که لبخند تلخی زد و دستم رو گرفت و بوسید و لب زد:
مادر...ببخشید!اخمی میون ابروهام نشست و بی جون لب زدم:
حقم بود...نیم نگاهی به آگارس انداختم که اخمی کرده و اعصابش خورد بود و ادامه دادم:
قانون شکنی کردم...باید تاوانش رو میدادم!آندراس عصبی نگاهی به آگارس انداخت و گفت:
تا حالت رو جا نیارم دست برنمیدارم...منتظر باش که وقتی بزرگ شدم اولین ضربه ام رو بهت بزنم...عصبی دردم رو تحمل کردم و بلند شدم و دستم رو روی صورت آندراس گذاشتم و سرش رو سمت خودم برگردوندم و گفتم:
این چه طرز برخورد با بزرگترته...اون پدرته میفهمی؟!اگه اون نبود تو هم نبودی!با حرص نگاهش رو به آگارس داد و گفت:
من این پدری رو که بویی از رحم نبرده رو نمیخوام...میون حرفش بود که عصبی شدم و کنترلم رو از دست دادم و چنان سیلی توی صورتش خوابوندم که صداش توی کل اتاق پخش شد!
آندراس شوکه بهم چشم دوخت.
نفس نفس میزدم و حالم خوب نبود.
با خشم لب زدم:
اون پدرته آندراس...اون بزرگترته...نمیزارم به همسرم و پدر بچه ام توهین بشه...حتی اگه پسرمم بهش حرف بزنه چه به حق و چه به ناحق باهاش برخورد میکنم...فهمیدی؟!ساکت نگاهم میکرد و هیچ حسی توی نگاهش نبود که داد زدم:
فهمیدییییی پسرم؟!سری تکون داد و با بغضی که حالا توی چشاش پیدا بود گفت:
بله مادر آروم باش تو حالت خوب نیست...ببخشید نباید بد حرف میزدم...بهتره برم!بعد حرفش یهو ناپدید شد.
اشک هام روی صورتم میچکید که جسمی محکم و گرم از پشت بدن لرزونم رو به آغوش کشید و روی سرم رو بوسید و لب زد:
دیگه میدونم که برای روح بخشنده و پاکت زیادی سیاه و تاریکم!
![](https://img.wattpad.com/cover/296745923-288-k32480.jpg)