👼هانیل👼سرش روی پاهام بود و موهاش رو نوازش میکردم که با صدای جیغ بلندی ترسیده به آندراس چشم دوختم که لبخندی زد و گفت:
داره به دنیا میاد!لبخندی به عشق توی نگاهش زدم و آندراس کوچولوم رو توی آغوشم جا له جا کردم و به چشای همیشه خیره اش چشم دوختم و بعد نگاهی به آندراس بزرگ کردم و گفتم:
میخوای بری توی اتاقش؟!فکر میکنی لوسیفر میزاره معشوقه اش رو برهنه ببینی؟!آندراس پوزخندی زد و گفت:
من به اون موجود بی خاصیت کاری ندارم!نگاه بدی بهش کردم و گفتم:
آندراس هیچ خوشم نمیاد که تنها به نژاد خودت اهمیت بدی...ما فرشته هستیم و برترین اما حق نداریم نعمت های دیگه ی خدا رو...به اینجای حرفم که رسیدم یهو همه جا تاریک شد!
آندراس نگاهی به اطراف کرد و گفت:
مادر تو چیکار کردی...همین حرفش کافی بود تا به یکباره موجودی عظیم و به رنگ سیاه میون تاریکی ظاهر بشه!
آندراس نگران به اون موجود چشم دوخت و لب زد:
لوسیفر!متعجب و شوکه بهش چشم دوختم.
با چشای به رنگ خون بهم خیره شد و لب زد:
توی فرشته کوچولو...چطور جرعت کردی داخل قصر من که تنها خداش لوسیفر اعظمه...اسم خدای دیگه ای رو به زبون بیاری؟!آندراس کوچولو رو محکم توی آغوشم گرفتم.
میدونستم آندراس چرا ترسیده چون تا وقتی که به جسم واقعی خودش و قدرت هاش نرسه نمیتونه ازم دفاع کنه.
توی دلم آگارس رو صدا میکردم اما پیداش نبود.لوسیفر پوزخندی عصبی به افکارم زد و به سمتم اومد و گفت:
با این قانون شکنی که کردی حتی پسر لوسیفر هم نمیتونه نجاتت بده!وقتی بهم نزدیک تر شد و گرمای طاقت فرساش رو حس کردم اشک هام جاری شد و از ترس میلرزیدم!