تموم اتاق دیوارهای پر بود از گل های رز بنفش و آبی و مشکی! توی فضای اتاق نورها و اکلیل های درخشانی پخش بود! کف اتاق رو مه ای مشکی رنگ پوشونده بود! پروانه هایی نقره ای رنگ سمتم اومدن و دورم پرواز کردن و با لحن بامزه ای لب زدن: سلام...سلام...سلام...ملکه ساموئل!
خندیدم و میون اون مه ها و نورها قدم برداشتم. با ذوق به زیبایی همه جا چشم دوخته بودم که ناگهان پشتم به چیز سختی اما گرمی خورد! قدرت ماوراییم بهم نشونش میداد و اما نگاهم بی اختیار ترسیده سمت اربوس رفت و اربوس لبخندی زد و با اخمی رو به هیولای پشت سرم گفت: ادای احترام کن دارکی!
از پشت سرم کنار رفت و مقابلم ظاهر شد و با اون هیکل تاریک و بزرگش کاملا مقابلم نشست و لب زد: از دیدارتون خرسندم ملکه ی زیبا!
لبخندی زدم و دستم رو سمتش بردم که لبخندی زد و سرش رو نزدیک آورد و لمسش کردم و رو به اربوس گفتم: خیلی جالبه که همراه هات به غیر از همجنس های خودتن!
خندید و گفت: دارکی دوست بچگیمه و از همون بچگی کنارم بوده و مراقبمه و خب قراره از حالا به بعد تحت فرمان ملکه ی منم باشه!
با ذوق خندیدم و گفتم: خیلی بامزه هست!
دست بزرگش رو توی بغلم گرفتمش که اربوس خندید و گفت: برای محبت به دارکی بهتره که سرش رو نوازش کنی و خب اون از بغل کردن خوشش نمیاد!
به چشای درشت دارکی چشم دوختم و گفتم: متاسفم ناراحتت کردم!
خندید و گفت: برای تو اشکالی نداره ساموئل عزیز!
اربوس اخمی کرد و گفت: بعد برای من مشکل داره؟!
اربوس دقیقا عین بچه ها قهرش گرفته بود. من و دارکی بهش خندیدیم که لبخندی مهربون زد و گفت: خوشحالم که اینجایی عزیزترینم!
دستم رو گرفت و توی بغل خودش کشید و عمیق روی پیشونیم رو بوسید.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.