🆚راوی🆚
وقتی پا کوبان خواست از روی سقف قصر بره پایین جلوش رو گرفت و دست پشت کمرش گذاشت و به خودش چسبوند و با جدیت لب زد:
بهتر نیست یکم بهم فرصت بدی عروس زیبای من؟!
خواست پسش بزنه که نزاشت.
میدونست توی دنیای واقعی چقدر میتونه قوی تر از اون باشه اما خب حالا نمیتونست از تموم قدرتش بهره بگیره!
از جفت دستش گرفت و پشت کمرش نگه داشت و نزدیک صورتش لب زد:
اگه بخوای مقاومت نکنی مجبورم ببندمت به درختی یا چیزی...
وقتی یهو تفی توی صورتش انداخت چشاش رو بست.
لبخندی با خشم زد و تفی که روی لباش انداخته بود رو با زبون کشیدن روی لباش چشید و از شدت شیرینی اش لبخندش عمیق تر شد و به چشای حیرت زده ی یار سرکشش چشم دوخت و لب زد:
خیلی خوشمزه تر از اونی هستی که فکرش رو میکردم شیطون کوچولوی من!
عصبی مشتی به سینه اش زد و گفت:
کوچولو خودتی مردک...من فرزند لوسیفر بزرگم و وقتی به این دنیا حکومت کنم قطعا بخاطر این بی حرمتیت سرت رو میزارم روی سینه ات احمق!
خندید به تهدیدهایی که هر چند برای کس دیگه ترسناک جلوه میکرد اما برای آندراس چیزی جز بازی با خون نبود!
چطور فرزند شیطانی بود و نمیدونست
که این تهدیدها برای هر شیطانی یه جور بازی و خوشگذرونیه و از مرگ و خون و درد اباعی نداره؟!
