🆚113👹

89 11 0
                                        


👼هانیل👼

آندراسی که داشت بی دلیل گریه میکرد رو بغل کردم.
آگارس هم یهو ناپدید شد و همه چیز خیلی عجیب بود.

کلافه در حال نوازش کردن و تکون دادن آندراس بودم که آروم بشه.

وقتی کمی آروم شد روی موهاش رو بوسیدم و نگران گفتم:
مامان دورت بگرده پسر قشنگم چرا بی قراری میکنی؟!

با قرار گرفتن دستی روی شونه ام ترسیده برگشتم سمتش که با سوفیا خواهر آگارس مواجه شدم!
آندراس رو به آغوشم فشردم و گفتم:
شما برای چی اومدین داخل؟!

پوزخندی به ترسم زد و گفت:
هه...خب معلومه اومدم برادرزاده ام رو ببینم!

نمیتونستم به اون نگاه های مخوفش اعتماد کنم و آندراس را بدم بهش.

توی دلم آگارس رو صدا کردم که فهمید و یه قدم به سمتم برداشت و یه آن از گلوم گرفت و چسبوندم به دیوار که چشام رو بخاطر وحشت روی هم فشردم.
میدونستم و شنیده بودم که خواهر آگارش تا چه میزان خونخواره و اصلا خون آدم ها و موجوداتی که قربانی میکنه رو عین نوشیدنی مینوشه!

با خنده ای عصبی گفت:
تو چطور جرعت میکنی جلوی من بایستی و به درخواستم نه بگی...هان؟!

چیزی نمیتونستم بگم.
زبونم گرفته بود و فقط نگران پسرم بودم که از این شیطان بی وجود هر چیزی برمیومد.

وقتی نقطه ضعفم که وجود آندراس بود رو فهمید دستش رو روی سر آندراس گذاشت و چیزی رو زمزمه کرد که چشاش به ناگه قرمز خون شد.
با وحشت جیغی زدم و به ناگه همه چیز در درونم تغییر کرد.
ترس و وحشت از درونم پاک شد و حس کردم که پاهام از روی زمین بلند شد و نفرت جایگزین تموم آشوب های درونیم شد و صدایی رو درون وجودم حس کردم و شنیدم که گفت:
ای فرشته ی من...تو از آنه نوری و نور نیز در درون توست!

با نواخته شدن چنین صدای زیبایی همه جا رو نور فرا گرفت و سوفیا با ناله ای روی زمین آوار شد!

همین لحظه بود که آگارس و لوسیفر وارد اتاق شدن!
لوسیفر با نگاه بدی بهم لب زد:
تو توی قصر من از خدای خودت بهره میگیری؟!تو توی قصر من...

میون حرفش با خشم گفتم:
برای محافظت از پسرم هر کاری میکنم لوسیفر...هر کاری...فهمیدی؟!

🆚competition with the devil👹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang